خوابیدیم توی تخت ....چند دقیقه است که ساکتیم و به سقف زل زدیم....می گم "خوب باشه بگو برای چی گفتی بیام اینجا ...تو که من رو می شناسی....اگه یه نفر توی این شهر باشه که همه بدونن چه جوری زندگی می کنه منم....چرا من؟"
می گه "ببخشید" و دوباره ساکت می شه...بعد از چند ثانیه مثل این که یادش افتاده باشه می گه " خوب دوست دارم...خوبی...فک کردم..."
-پس فکر هم کردی....
-آره فکر کردم...فکر کردم...دیدم نمی شه....مطمئن بودم نمی شه....ولی گفتم شاید شد...
-اگه خوب بودم الان اینجا نبودم....
اس ام اس میاد...دستم رو می برم زیر تخت و تلفن رو پیدا می کنم که اس ام اس بعدی هم میاد. دوتامون نیگا می کنیم به تلفن"you are so cute with your new girl!"
"I'm here honey alone in my bed...come sleep with me..."
نیشخندی می زنه و می گه:" بیا مشکلت حل شد...این هست امشب بکنیش...هیکلش به خوبی من که نیست ولی خوشگل تر از من که هست...."
بلند می شم پیرهنم رو می کنم توی شلوارم و کراواتم رو صاف می کنم "من می رم خونه....فردا صبح هیچی بین ما هیچ وقت نبوده ...امشب رو هم یادمون نمیاد..."
-می ری پیش اون؟
-می رم خونه...باید بخوابم که فراموش کنم چی کار کردی باهام....
-چرا نمی ری پیشش؟ مگه سکس چیزی نیست که از من می خوای و من نمی تونم بهت بدم؟ ....
-من می رم خونه...
-آدم عجیبی هستی...آدم خیلی عجیبی هستی....با من نمی مونی چون نمی تونی بخوابی باهام...پیش اون نمی ری با این که می خواد که باهاش بخوابی....نمی فهممت....
-من هم سال هاست که نمی فهمم ....
از اتاق میام بیرون و میرم به سمت در خونه....پشت سرم بلند می شه و می ایسته توی چارچوبه در و زل می زنه به من که دارم کفشام رو می پوشم....
-واقعا داری می ری؟
-آره
میاد جلو و بغلم می کنه.
-کاش به همین بغل راضی بودی....کاش من هم می تونستم مثل اون باشم برات....
هیچی برای گفتن ندارم....خودم رو ازش جدا می کنم....در رو پشت سرم می بندم....سوار ماشینم می شم و به این فکر می کنم که مدت ها بود یادم رفته بود از چه جهنمی میام....این که سایه ی اون جنم از روی سرمون نمی ره کنار..این که هیچ چیز سالمی برامون نمونده....این که پدرامون برامون فقط آرزو به ارث گذشتن...این که روانیمون کردن...دوست داشتن رو ازمون گرفتن...همه چیزمون رو گرفتن... آوارمون کردن...دیگه حتی غروری برامون نمونده....این که کاش به همون بغل راضی بودم....
ما شش نفر بودیم. شش نفر آدم معمولی که همدیگه رو داشتن. یه روز صبح یکیمون از خواب بیدار شد و دید دیگه نمی تونه یکیمون رو تحمل کنه. زنگ زد دردش رو به یکی دیگه گفت. اون یکی نتونست ببینه که اون داره با اون یکی دردودل می کنه چون همیشه این اون بود که دردودلش رو گوش می کرد. یکیمون فکر رفتن افتاد. یکیمون احساس تنهایی کرد. یکیمون خسته شد. یکیمون داشت می رفت عروسی پشت فرمون گریه می کرد. یکیمون هیچی نمی گفت. یکیمون متهم شد که دنیا به تخمش نیست. یکیمون اعتراف کرد که یکی دیگمون دیگه به تخمش نیست. یکیمون حس کرد خیلی تنهاست. یکیمون خودش داوطلبانه ازش خواست که بهش کمک کنه ولی وقتی فهمید چی می خواد ازش فهمید نمی تونه کمکش کنه.یکیمون توی ماجرا نبود ولی اون ازش خواست کمکش کنه. یکیمون ذوق زده شد. یکیمون رفته بود خودش رو گم و گور کرده بود. یکیمون صبح تا شب مست می کرد و سیگار می کشید. یکیمون هیچی نمی گفت. یکیمون بودنش رو به نبودن یکی دیگه گره زد. یکمون مجبور شد انتخاب کنه. یکیمون همش سیگار می کشید. یکیمون زده بود به بیخیالی. یکیمون همه رو گذشت توی دوراهی.همه انتخاب کردن. یکیمون دیگه بیخیالی رو گذاشت کنار. یکیمون عصبانی شد. یکیمون ترسید. یکیمون کوتاه اومد. یکیمون کنار کشید. یکیمون گفت من همینم که هستم. یکیمون به خدا اعقاد پیدا کرد. یکیمون گند زد به همه چیز. یکیمون صبحا حس می کرد می خواد، شبا نمی خواست. یکیمون همه چیز رو باهم می خواست. یکیمون خسته بود. همه مون فکر رفتن بودیم. یکیمون بار زندگی خودش کم بود، بار یکیدگمون هم بهش اضافه شد. یکیمون دیگه نتونست تحمل کنه. یکیمون فهمید به چه آدم خطرناکی ممکنه تبدیل بشه. یکیمون فهمید نمی تونه دروغ بگه. یکیمون گفت نمی خواد دیگه ریخت بقیه رو ببینه. یکیمون سازش شد رفیقش. یکیمون گفت نمی خواد ریخت بقیمون رو ببینه. یکیمون شامل مرور زمان شد. یکیمون گفت نمی خواد ریخت بقیمون رو ببینه. یکیمون جدی خودش رو گم و گور کرده بود دیگه خبری ازش نبود.یکیمون گفت نمی خواد ریخت بقیمون رو ببینه. یکمون مست بود و سیگار می کشید. یکیمون به اون یکی گفت" تو که داری می ری.".یکیمون راه دیالوگ رو کاملا بست. یکیمون داشت می رفت. یکیمون گفت نمی خواد ریخت بقیمون رو ببینه. دیگه الان ما شش نفریم. شش تا آدم معمولی تنها که دیگه هم دیگه رو نداریم.
اینجا تقریبا از پست چهارم یا پنجم فیلتر بود. هیچ وقت هم نفهمیدم دقیقا چرا! یعنی اصلا خواننده­ای وجود نداشت که اینجا فیلتر شد، حتی اون زمان هنوز فیلتر کردن فله­ای نشده بود. از همان زمان خودم برام سوال شد که آیا اصلا باید اینجا رو ادامه داد یا نه. می­شد همه چیز را به یک آدرس دیگر منتقل کرد یا اصلا یک جای دیگر را راه انداخت ولی نمی­دانم چرا نکردم. این مسئله قاعدتا باعث شد خواننده هم کم باشد که این مسئله دو سه هفته اول ناراحت کننده بود و بعد از آن باعث می­شد راحت­تر باشد آدم. این روزها که بعد از یک سال مشغله خیلی زیاد دوباره وقت آزاد زیادی وجود دارد و می­شود دوباره به طور منظم نوشت، اول شروع کردم به خواندن چند پست اول اینجا. جالب بود که باز هم چیزی ندیدم که بتواند باعث فیلتر شدن باشد. الان واقعا دارم به این فکر می­کنم که در زمانهای قبل از هشتادوهشت چه پستی دقیقا ملاک فیلتر شدن یا نشدن یک وبلاگ بوده است. انگار صد سال پیش بوده...
خودشون تو تلوزیون تبلیغ می کنن "این فصل را با زیبای کوچک بران" ...بعد طرح مبارزه با مزاحمین نوامیس اجرا می کنن...مملکته داریم؟
ااگر دوباره ای در کار بود، من دستفروشی کتاب های قدیمی در کوچه های خلوت خیابان دوازده فروردین را انتخاب می کردم...

*البته حالا که نیست، همین گهی که هست قبوله...


نکنید مادرهای گرامی...نکنید با بچه این کار رو...

بچه: این که آقاهه مرده ، یعنی رفته یه جا که آب زیاد بوده بعد افتاده توش؟
مامانه: ممکنه ...ولی مردن های مختلفی وجود داره مثلا شاید پیر شده بوده یا گربه گازش گرفته بوده...!!!!!!!!!!!!

حتما دو روز قبل بچه شش ساله گفته بوده من گربه می خوام دیگه...نتیجه همین تربیت شما ا.ن. می شه دیگه...
فقط چون دیگه نمی تونستم تحمل کنم، اومدم اینجا بگم:"یعنی الان شما به این کاری که اینتر داره می کنه، می گین فوتبال؟"

Lily Aldrin: So instead of an acoustic guitar, we're having a harp player. My mother owes someone money, and his daughter plays the harp.
Barney Stinson: Is she hot? Because then I can cross "harp player" off my list.
Ted Mosby: How long is this list?
Barney Stinson: I'm not telling you how many pages my list has. I'm not crass.
Lily Aldrin: It doesn't matter anyway, because she's pregnant.
Barney Stinson: Good. That way I can cross two things off my list
استاد از کودکی با سینمای اروپا آشنا بود؛در ده سالگی بادیدن فیلم های برگمان فقید در خود میل شدیدی به سینمای اروپا یافت که البته بعد ها بادیدن فیلم های گاسپر نوئه در چهارده سالگی، این میل به عشق تبدیل شد. در پانزده سالگی نتوانست در برابر وسوسه دیدن فیلم های برتولوچی مقاومت کند. شانزده ساله بود که از دیدن سیمای هلند هم سود بود، ولی آشناییش با سینمای اسپانیا در هفده سالگی و دیدن فیلم های فرنان گومز بود، او در هجده سالگی متوجه شد بهتر بود این آشنایی را هشت سال به تعویق می انداخت و از هجده سالگی با سینمای غالب در اروپا آشنا می شد. استاد هم اکنون به نقد و بررسی فیلم های معنا گرا تر مثل : در وی آی پی، رویا پردازان آمریکایی، شبانه های آمریکایی ، مادری که دوست می داشتم می پردازد.

او بر این که لیرتی و فریدم هر دو به معنی آزادی هستند صحه گذاشت ولی توضیح داد که آن دو این یوز و حتی موست کیس متفاوت هستند، چرا که جینیونِ لیبرتی، فرنچ و اوریجینِ فریدم انگلیسی است...او توضیح نداد که بین آزادی فرانسوی و انگلیسی چه تفاوت هایی است ولی مریدان پذیرفتند که تفاوت بسیار زیادی بین این دو است...

سارینا
بیا ببین داییت رو دوباره
گلی که کاشته امروز دیگه فقط یه خاره
سارینا
قصه مون همیشه گریه داره
سارینا سارینا سارینا...
دخترها می آمدند حتی از محله های دیگر و هر روز می آمدند و عطر بلوغی نیرومند به هر تکان از چین دامن های گلدار تابستانی به هوا می رفت. ماهیچه های ظریف از هجوم ناگهانی حسی مبهم منقبض می شد...خلاصه هرچه بود به اعتقاد دختران آب منگل و ادیب بگیر تا غیاثی و حتی آن طرف تر فقط این بستنی های آقا خلیل بود که حرف نداشت...
تصادف محض-ساعت پنج برای مردن دیر است-امیرحسن چهل تن

می دانید چه چیزی به رنگ ارغوان را متمایز میکند؟ یا وزارتی ها هم عاشق می شوند! ?

بعضی آدم ها ظاهر نفوذ ناپذیری دارند، نگاهشان که می کنی به خودت می گویی اصلا کسی تا حالا توی قلب این بوده است؟ بعد خوب شما که میایید یک فیلمی بسازید، نهایتش را می گیرید نشان تماشاگر می دهید که خر فهم شود، قاتلش می کنید، خنده را از ذهنش پاک می کنید، خیلی منظم و مقرراتی اش می کنید و... خلاصه از این بلاها سر کاراکترتان می آورید که مثلا بگویید خیلی آدم نفوذ ناپذیری است. بعد برش می دارید می یایید می گذاریدش جلوی یک گرجس گرلی! که نفوذ می کند و تا آن ته را می سوزاند و بنده ی خدا را خارج می کند از روال. بعد خوب فرق می کند که نقش دخترش ناتالی پورتمن باشد یا خزر معصومی. یعنی اولی با رندی دل کاراکتر بد بختتان را می سوزاند و دومی با معصومیتش...اولی مسترپرزیدنت می گذارد و می رقصد و دومی ساز دهنی می زند غم. تا این جایش را داشته باشید...

در به رنگ ارغوان، کاراکترتان دو رو دارد، هم یک آدم دست و پا چلفتی است که هر وقت می بینیدش می دانید دروغ است و هم همان کاراکتر معمول نفوذناپذیر. اینجاست که کاراکترتان پردازشش به انتها می رسد، چون دیگر غیر از آن عناصر خشونت و ... یک قابلیت مکاریًت هم هست که اصلا اعتمادی در شما به کاراکتر باقی نمی گذارد یعنی یک مرتبه بالاتر از آن کاراکترهای همیشگی سنگی را می گذارد جلویتان و قلبش را نشانه می گیرد...

نکته خیلی جالبی هم هست که از دست حاتمی کیا در نرفته است. آن صحنه قرار فرخنژاد و تهامی که کلاهش را مکشد روی سرش و میزندش...آنجا که می گوید: کارتان به جای خلوت و اینها هم کشید...یک چیزی بود در مایه های پرس و جوی محلی برای ازدواج و کارگردان یادش نرفت که برادر وزارتیم برایش مهم است ارغوان چه طور دختری است و حواسش هست که اشتباهی عاشق نشود. فکر کنم چون حاتمی کیا در به رنگ ارغوان نشان داده بود که اطلاعاتی ها هم آدم اند و عاشق می شوند، بهشان برخورده بود و توقیفش کرده بودند اگر نه خیلی این توقیف پنج ساله خیلی مسخره بود برای این فیلم...

یک بار باید سرفرصت نوشت از لذت به رنگ ارغوان دیدن بعد از این همه فیلم مزرخرف که در این جشنواره دیدیم...

این چنین هستیم ما:
اولی: اون کارتونه بود که با یک سری خط کشیده بودنشون....
من : کوتلاس...
اولی: عالی بود، من خیلی حال می کردم باهاش...
دومی: آره خیلی باحال بود، شب بریم توی فیس بوک پیداش کنیم، فنش بشیم...
عکس فوق متعلق است به خانوم توتو در مقابل دوربین برادر ژنه.
شایان ذکر است این عکس لحظه تست دادن خانوم توتو برای بازی در فیلم آملی پولن را به تصویر کشیده است.

محض آن ده فیلم که قرنش هم اصلا مهم نیست:

Paris, je t'aime

Un long dimanche de fiançailles

Memento

Closer

درباره الی

leon

Imagine Me & You

فقط دوبار زندگی می کنیم

Oldboy

Le fabuleux destin d'Amélie Poulain

Goodbye Lenin

kill bill 1, 2 مخصوصا یک!

چرا دوازده تا شد؟:دی



کنار پیجش توی فیسبوک زیر کازِز نوشته بود:
به کروبی و تیم قوی او رأی می دهم.
این بار همه بیداریم.

آن طرف توی فیدش بود:
شلیک دو گلوله به سمت مهدی کروبی.

گیرم که دسترسی به وبلاگتان را محدود کردید، با رویش ناگزیر پست هایتان در گودر چه می کنید؟
ساعت دو شب زنگ می زند و می گوید بلیت گرفته است برای سالن موزه سینما، پدرسوخته ها هنوز گروه بندی را اعلام نکرده اند.
ساعت دو ظهر زنگ می زند و با غم می گوید: نامردها! به رنگ ارغوان اون یکی گروه...حالش گرفته است حسابی.
ساعت دو و پانزده دقیقه اس ام اس می زند: دیگه اشکالی نداره، گروه ما نگار جواهریان داره...به رنگ ارغوان بعدا اکران عمومی می شه!!!:دی
این چنین نگار دوستانی هستیم ما!
محض همفیلمبینی: مدحی برای آیز و واید و فیلان...




کوبریک

کوبریک تنها نام یک کارگردان نیست، نام یک روش است با یک الگوریتم ساده برای فرستادن پیام. کوبریک یک فرمول ساده است برای القای مفهوم.

کوبریک یک هارمونی یکنواخت است که تنها چند ضربه دارد، اما ضربه ها کاری اند. ضربه ها به یاد ماندنی اند. او نقاشی نمی کشد، حکاکی می کند. نقاشی هزار بلا سرش می آید از پیچ وخم ذهن هریک از ما که می رود داخل.

کوبریک یک قانون جهان شمول است. رجعت به غریزه است. گشتن به دنبال ابتکار جدید نیست، بیان طبیعت انسانی است. مگر چه فرقی هست بین ما، آن جا که از ترس دندان هایمان به هم می خورد چاقو را می گیریم دستمان ، آن جا که همه مان وحشی می شویم و با تبر به جان در می افتیم، مادر می شویم و بچه مان را قایم می کنیم و خودمان به صرافت جنگیدن می افتیم برای بقا، وقتی قدرت می خواهیم تا مرزی که می خواهیم با یک دکمه دنیا را نابود کنیم. نه از ترس که زخم تحقیر می خواهیم تمامش کنیم، یا چشمانمان را می بندیم و شلیک می کنیم، نه از ترس که از خشم و چه ندامتی است کشتن زنی که جنگ در سرنوشتش بوده است حتی اگر بغل دستی ات را او به جهنم فرستاده باشد، یا آن جا که دخترکی دل پیرمان را می برد یا وقتی رویا می سازیم از خودمان و تخت و دیگری...

کوبریک هم مثل همه قضایا از اصول استفاده می کند؛ به یادماندنی ترین داستان حقیقت است حتی اگر چندش آور ترین آن باشد.

کوبریک یک تابع ساده است برای ایجاد اشباع. اگر می خواهی متنفرشان کنی، نشانشان بده و بعد دوباره نشانشان بده، نشانشان بده و باز هم و باز هم ... تا وقتی دستشان را بیاورند بالا و بگویند دیگر بس است، و حالا تنها کاری که باید بکنی این است که دوباره نشانشان بدهی...

حالا ما دوباره برداشته ایم و این فیلم را دیده ایم، نیازی نبود اصلا دوباره ببینمش بعد از پنج سال، حفظ بودیم تک تک صحنه ها را. دایالوگ ها را هم بگی نگی و چیزی که کاملا یادمان بود، آن تمام شدن فیلم با f.u .c.k بود. اما برای من یک ضرب المثل است آن جا که:

---:Because l' m a beautiful woman
only reason any man ever wants to talk to me
because he wants to fuck me. ls that what you' re saying?
---: l don't think it's quite that black and white
but l think we both know what men are like.

کروز

به معنای کلمه برهنه است. با شما شوخی ندارد. صاف و پوست کنده خود بعضی وقت هایتان را می گذارد جلوی چشمتان. خودتان را که می گذارد جلویتان، نشانتان می دهد که تا دیگرانی نیایند و به زور برهنه تان نکنند، بیدار نمی شوید. او حس یک مرد است، حس حسادت یک مرد که هزاران بار مخرب تر از آن حسادت معروف زن هاست. یک مرد می تواند به یک رویا هم حسادت کند، به یک خیال، به یک خواب؛ نیازی به همخوابگی شریکش ندارد برای حسادت.

اگر شما هم مثل خیلی های دیگر فیلم را دیدید و برای دیگرانی که تعریفش کردید گفتید:" فیلم در باره تلاش مردی برای خیانت به زنش بود..." اشتباه کرده اید. داستان ما در باره خیانت نیست، درباره حسادت هم نیست، درباره زیاده خواهی هم نست، تنوع خواستن؟ نه آن هم نیست، در باره رنج است، رنج از خیانت.

داستان در باره یأس است. یأَس از گشتن دنبال عشقی که در خودت سراغ داشتی و حالا پیدایش نمی کنی. داستان در باره بیان محاکمه درونی ات به شریکت است.

داستان در باره بهانه است. بهانه هایی که می گردی تا پیدا کنی که خیانت کنی. نه، برای تو خیانت نیست. یک تجربه جدید است که به خودت می گویی محروم بوده ای و شریکت لذتش را می برده و بعد کمی که فکر کنی لذت شریکت، یک بهانه است.


{...}من خیانت می کنم، به خودم خیانت می کنم، همه ی آدم ها خیانت می کنند بعد می گردند و برایش دلیل پیدا می کنند. اما من به سختی دلیل پیدا می کنم و به راحتی ردشان می کنم.

من خیانت می کنم، به خودم خیانت می کنم و بعد خود را در یک محاکمه ی ذهنی محکوم می کنم.{...}

رنج خیانت هزار و یک زبان دارد. زبان گریستن بدون اشک، زبان خیره شدن به دیوار، زبان پنهان کردن صورت توی شکم نه چندان نرم بالشی پرشده با پر غاز و زبان لودگی. هر کدام از این زبان ها ویژگی های خودشان را دارند سرت را که می کنی توی بالش مأیوسانه سعی می کنی نبینی. اما وقتی خیانت می کنی و به خاطرش رنج می بری با چشم نمی بینی، نه که با چشم نبینی، حتی اگر چشمت را هم ببندی باز هم می بینی. زبان لودگی بدترین زبان است. رنج خیانت با زبان لودگی یعنی دردی مضاعف. هم رنج می کشی، هم وانمود می کنی رنج نمی کشی{....}

بهار 63 _مجتبا پورمحسن


کیدمن

آن لایه های آخر را که مردان کمی بوده اند که دیده اند را باید زنی بیاید و بگوید که بتوان نوشت، آن هم زنی که عذاب رویایش با او چنین کند که بیاید به اعتراف برای مردش.


{...}زن به راحتی مرد به رختخواب ممنوعه نمی رود. این یک اتهام نیست، یک ضعف نیست، یک بیماری نیست، یک نشانه از تفکر مردسالار نیست، یک نقطه ی قوت هم نیست، یک امتیاز هم نیست، این یک واقعیت آماری ست که شاید یک میلیون سال تاریخ باعثش باشد، شاید خودخواهی اعراب، شايد ژنتيك و شاید هم هزاران فاکتور دیگر، اما برمبنای آن چیزی که من و شما در اطرافمان می بینیم، با کنار گذاشتن هزاران هزار استثنا، هنوز هم زن به راحتی مرد به رختخواب ممنوعه نمی رود. {...}

تعمیم دادن رابطه ی متعهدانه به عنوان خط کشی برای اندازه گیری صحت روابط زن و مرد همانقدر اشتباه است که رد کردن یکسره و کلی تعهد بوی نادانی دارد. آدم ها در نهایت بر مبنای منافعشان حرکت می کنند، این منافع صرفن مادی نیست، شاید کسی متعهد بماند چون حالش را بهتر می کند، شاید چون زندگی اش را آرام تر می کند، شاید هم چون آینده اش را ایمن می کند. آسمانی ترین تلقی از تعهد همان سبک عاشقانه یا ناخودآگاه آن است که بر خلاف ظاهرش یک احساس بسیار بسیار یک نفره تلقی می شود. درست که در بسیاری مواقع این وفاداری بر مبنای رفتارهای متفابل شکل می گیرد، اما در نهایت، این مدل از تعهد یک احساس و یک رفتار بسیار بسیار درونی ست، بنابراین برای شخص روبرو مسئولیت ساز، حریم ساز و تعهد ساز نخواهد بود. اگر شما تعهدتان را برای تعهد داده اید که هیچ، معامله سرگرفته و بسیار هم محترم است و بسیار هم رایج است و اتفاقن گاهی خوب کار می کند، اما اگر تعهد را برای دل خودتان داده اید، باید آمادگی هر آینده، هر اتفاقی را داشته باشید و این از نگاه من همان جنبه ی خطرناکی ست که تعهد خودخواسته را لذتبخش و باردار می کند، وزن دار می کند و لذت امروز را هی تلنگر می زند. ولي به هر حال انتخابی ست که هیچ الزامی به تبلیغ، ترویج یا حمایت ندارد.

من فکر می کنم آن چیزی که خیانت را معنادار می کند تعهد قراردادی ست و نه سبک خودخواسته. از طرف دیگر شاید آدم ها ضربه های کاری تر را از تعهد خودخواسته می خورند چون الزامات این سبک وفاداری می تواند خیلی عمیق تر باشد.{...}

کیوان سی و پنج درجه



***یک زمانی در وبلاگستان یک بحثی در گرفت که مبدأش کیوان بود. خالی از نکته نیست که اگر دوباره آن جریان را بخوانید.من تنها مبدأش را می گذارم، می توانید پیگیر شوید بقیه بحث را در بقیه وبلاگ ها.

http://blog.35dg.com/?id=1938

http://blog.35dg.com/?id=1931

و البته کامنت دانی ها هم جالبند برای خواندن.




بعد از چند وقت که وبلاگستان دست از سر ویکی کریستینا بارسلونا و پنه لوپه عزیز و شیخنا آلن بر می دارند، همه با هم پایشان را می کنند توی کفش فقط دوبار زندگی می کنیم و نگارجواهریان و بهزادی ...بعد من فکر می کنم یعنی فیلم بعدی کدوم بخت برگشته ایه!!!دو نقطه دی
ما فقط دوبار زندگی می کنیم(+)
وقتی دوباره زنده شد، به خودش قول داد که دیگر هر شب گودرش را صفر کند و بخوابد، شاید دفعه سومی وجود نداشته باشد.
شرکت در آیین هم فیلم بینی دارد برایم تبدیل به آرزو می شود...خدا کمی وقت از آن بالا می فرستی؟
" اَنت بودَن در کوچه لاپ به دنیا آمد-واقعه ای عجیب، چون کوچه لاپ در اواخر سال های هزار و هشتصد و هفتاد ناحیه ای نبود که کودکی در آن متولد شود؛ با این وجود جای انکار نبود که تعداد زیادی از اعمالی که موجب به دنیا آمدن بچه ای می شد در آن رخ می داد. نخستین عامل اخلاقی که در سال های اولیه ی زندگی تاثیر فراوانی بر روحیه ی اَنت گذاشت وجود پدرش بود: مرد درشت استخوانی با دست های چاپچیها که مست و مخمور بالای تختش می نشست و به دخترک می گفت که تنها سه چیز در دنیا هست که ارزش دارد آدم به خاطرش زندگی کند یا بمیرد:آزادی،برابری و برادری. طولی نکشید که از طنین این کلمات بدش آمد..."
لیدی ال-رومن گاری
به همه می گفت از زدبازی و رپ متنفر است.
چهارشنبه صبح از خواب بیدار شد، کامپیوتر را روشن کرد، آهنگ جدیدشان را دانلود کرد، دوبار گوش کرد، نفس عمیقی کشید، خیالش راحت شد و به سمت دانشگاه راه افتاد. دوستش را در راه دید، دوستش گفت: زدبازی امروز یا فردا آهنگ جدید می ده...سرش را تکان داد و با نیشخند گفت، شما از این آهنگ های مزخرف خسته نمی شید ؟

اس ام اس های قدیمی را پاک می کردم. نوشته بود:
" برای رای دادن به مدرسه ها بروید...مساجد مکان های امنی برای رای دادن نیستند"
پاکش کردم...بعدی نوشته بود:
" رای خود را فقط به در مدرسه ها نریزید، با این کار صندوق های مدارس را باطل می کنند تا رای موسوی کم بشود"
دلم نیامد پاکش کنم.