ما امروز احمق ترین تورلیدر و احمق ترین توریست های دنیا رو مشاهده کردیم.
تعریف توریست: افرادی بالای هفتاد سال، سالم تر از من و شما،با زبان انگلیسی در سطح بیگینر دو، بسته بندی شده در لباس های گشاد و با استایلی کاملا آویزون،( فقطم یکیشون از این کیف کوله، گنده ها داشت)!
تعریف تورلیدر: احمقی که توریست بدبخت را به دلیل ریزش خیابان شریعتی از سر خیابان ظفر تا دل وجیگر سلطان پیاده می آورد ،مراکز فرهنگی -توریستی مثل ترافیک دم افطار شریعتی، هوای غیر قابل تحمل، مغازه های بسته(غیر از پنج تا سونی سنتر)و هفت پروژه نیمه کاره ساختمانی که پیاده رو را اشغال کرده اند(البته به دست متخصصان داخلی) را نشانشان می دهد و در آخر این بندگان خدا را با فرهنگ غنی این مرز وبوم آشنا می کند.
تعریف فرهنگ غنی:دو راننده که از با مشت و لگد وسط خیابان هم را می زنند و فحش می دهند.
پ.ن.1. این خارجی ها عجیب از این دعوا لذت بردند، عکس می گرفتند و می خندیدند.
پ.ن.2.یعنی این خارجی ها معنی دی.ث یا ک..ک.ش رو می فهمند؟ اصلا این بنده خدا ها معادل توی زبانشون دارند؟ ما که هرچی دیدیم توی این فیلم ها به هم یا گفتن F.u.kیا گفتن B.i.t.c.h ... اینا فحش دیگه ای بلد نیستن آیا؟الان دارم به ایرانی بودن خودم افتخار می کنم که این همه گنجینه ی لغات داریم و می تونیم با خیال راحت دعوا کنیم و مطمئن باشیم فحشامون تموم نمی شه ...
هر کس این فیلم حس پنهان را دیده مطمئنم در لحظه ی ابتدایی که فروتن به کرامتی خیانت می کنه به ذهنش خطور می کنه که :
آخه کدوم احمقی مهتاب کرامتی رو ول می کنه می ره سراغ یکی دیگه...
پسر بدبخت بغل دستی ما این فکرش را به زبان آورد، ودوست دخترش طوری نگاهش کرد که در تاریکی سینما ما فهمیدیم...(البته قبل از آن نگاه پلنگ افکن، یک آآآره ی کش دار هم گفت!)
به قوانین مورفی اضافه می کنیم:
دقیقا وقتی برات مهمه اس ام اس دلیور نمی شه...
LimeWire بی عرضه ای بیش نیست!
این نرم افزار های p2p عجیب مزخرفند...معلوم نیست کدوم احمقی اولین بار ایده اش رو داده...خوب برادر به جای گدا بازی دو تا سرور درست و حسابی بذار که وقتی می خوایم Beaufor(2007)tرو دانلود کنیم ننویسه دو روز طول می کشه...مگه آدم چه قدر عمر می کنه که برای یه فیلم دو روز سر کار باشه؟!
مینای شهر خاموش که خارجکی اش می شود Colors of Memory !!!! و ما قبل از فیلم ساعتی در فکر فرو رفتیم که چگونه ؟ بعد از فیلم با ما کاری کرد که این فکر از ذهنمان بیرون برود و فکر کنیم که برادری که سینما پارادیزو را ساختی بیا و بزن کنار و بوقی نیز بزن که ما امیرشهاب رضویان را داریم که تازه سیبیل مردانه ای هم دارد و از این خاله زنک ها هم نیست (این سطور در لحظه ی بالا رفتن ناسیونالیسم خونمان نوشته شد!)
این روزها که کارگردان های مثلا معروفمان فراموش کرده اند که بینندگانشان گاهی شعورو فهمی هم دارند بعضی فیلم ها غنیمتی شده اند برای ملت سینما برو. راستش تا قبل از آنکه دکترپارسای فیلم زخمی جنگی فیلم را درمان کنم منتظر همان فیلم های ناسیونالیستی ت..و تخیلی همیشگی بودم که ملت خارج رفته را به آغوش اسلام برمی گردانند ولی داستان چیزی دیگری بود و عالی بود.
سه نکته داشت که به دل می نشست، یکی عزت الله که وقتی گفت :(کار خوبی کردی عملش کردی ؛دماغش خیلی گه بود)، سرشار از لذتمان کرد.دومی پیدا نشدن عشق کودکی بود و نزدن حرف های نوستالژیک دستمالی شده، و این که زنه رفته بود آلمان و این یک

سرکاری بزرگ برای ماها بود که، این زن برای چی رفته آلمان؟
و از همه مهم تر هم موسیقی متن این فیلم بود که حتما اگه دیدید بهش دقت کنید... داریوش تقی پور آهنگ ساز فیلم واقعا زیبا از موسیقی شرق و غرب استفاده کرد و ما را مشعوف.
راننده ی دکتررا هم این طور فرض می کنیم که نماد عشق های تخیلی امروزی است و البته دیالوگ توضیحش در باب بوق به دکتر تازه برگشته، آموزنده بود.
یکی یکی و دونه دونه همه ی آدم های دور و برم دارند دیوونه می شن.یکی یهو مسلمون می شه...یکی یهو مفنگی می شه...یکی یهو ج.نده می شه...یک یهو لات می شه... یکی دیگه نمی ره خونه... یکی از اتاقش نمی یاد بیرون...یکی اعتماد به نفسش می کوبه به طاق ...یکی از توی سینما در نمی یاد و از فیلم تکراری لذت می بره...
مثل این که دوستان ما نمی تونن یک زندگی خطی رو دنبال کنند وباید حتما در سینوس یک ایکسم ضربش کنند!!!
ولی آخرین موردش همون اولی بود که یهو یکی مسلمون شده ... این قدر ما فالاچی و کامو و کافکا به خوردش دادیم... این آخری ها خودم یک مرد رو براش خریدم...حالا من نمی دونم از کافکا و کامو، چه جوری می شه مسلمون شد!!ما که بخیل نیستیم، مبارکش باشه!!!
اتیست: اوووه ...خیلی وقته برادرت رو ندیدی ...ده ساله!!...خیلی سخته!!!...
دوست اتیست: نه اتفاقا، انگار برادر نداشتی...الانم دو هفته مهمون داریم بعد هم می ره ...کاش زود تر بره...
عجیب استعدادی دارند این دوستان رپر ایرانی در گند زدن به آهنگ های خوب. بازی بازی با Shape Of My Heart هم بازی؟
خوب، معلومه که کنت این جزیره ی بیابانی بی خودی چیزی نمی گه...چیزی از کسی نمی خواد...و کار بیخودی نمی کنه...
یک داستان برای عبرت معلمین:
اتیست در طول زندگی فعلا کوتاهش، دو تا معلم هنر بیشتر نداشت در صورتی که عاشق هنر بود ولی خوب زندگی این قدرها هم الکی نیست که بری توی کار هنری(بابای اتیست!). اولی را در اول راهنمایی و دومی رو در دوم و سوم راهنمایی. مدرسه ما هم از این مدرسه ها که یک معلم چهار تا درس تدریس کنه و دفتردار هم از بی پولی هنر هم درس بده نبود. این دو تا معلم که گفتم آدم های درست و حسابی ای بودند؛ تا اونجا که یادمه هر دو گرافیک خونده بودند و تدریس کار اصلی آنها نبود.
اولی مرد مهربانی بود، مثل خیلی از معلم های اتیست، او را حسابی لوس می کرد و تقریبا در صدر لیست آدم های محبوب زندگی او قرار داشت. ریش می گذاشت و پای بندی باور نکردنی ای به دین داشت. تخصص اصلی اش کار با مداد رنگی بود و تصویرگری کتاب وخصوصا کتاب کودک می کرد ؛ هر از گاهی نمایشگاهی هم می گذاشت(چند هفته پیش به یاد گذشته ما را هم رسما با کارت دعوت، دعوت کرد و در کمال شرمندگی نرفتیم!).نکته ی مهم و دوست داشتنی این آدم در سادگی اش بود، این که نه خود را ونگوگ یا دالی می دانست (که البته زیبا و بداهه می کشید)ونه ظاهرش را مثل این دانشکده هنری ها(با عرض پوزش از آدم های درست وحسابی این دیار)می کرد و حتی نظر ما و چند تای دیگر از دوستانمان را که بیشتر دور و برش بودیم در باره ی نقاشی هایی که برای کتاب ها می کشید می پرسید(دقت کنید که ما اول راهنمایی بودیم!).
خلاصه این که این معلم ما که بعدا شد دوستمان و حالا هم همین نزدیکی ها شرکتی دارد و همیشه ما احوال پرس او و او احوال پرس ماست، اولین جرقه ی عشق ما به هنر بود(که البته در این سال ها چیزی جز به به و چه چه کردن در برابر آثار مختلف هنری چیزی از آن نمانده!)
اما معلم هنر دوم ما فردی است که یادش، باعث شد این همه حرف بزنم (البته اتیست هنوز هم کم گو است!) روز اولی که آمد یک ساعت فریاد زد از این که روح هنر را در کودکان ما می کشند و نمی گذارند ابتکار در بچه بماند و هزار فریاد دیگر از این ها ...و داد این که کودکان من دیگر نگران نباشید، من آمده ام هنر فروخفته در شما را بیدار کنم...می دانید شاهدمثال هر بخش از گفته هایش داستانی بود از کودکی خودش (که شاید همین داستان در ضمیر ناخداگاهش مانده بود و کمپلکسی شده بود برای روحش!). معلمش در کودکی او را به خاطر این که سیب را آبی کشیده بود از کلاس بیرون انداخته بود. اولش ما خوشحال بودیم که معلمان ادم حسابی است و آمده است که هنر فروکوفته ی ما را مجال پرواز دهد(عین سخن استاد!) اما چه قدر فاصله است بین عمل و حرف. استاد فی الوواقع فردی عصبی بود که نمی فهمید با بچه در آن سن این طوری دعوا نمی کنند آن هم در مدرسه ما که همه هم را می شناسند و کسی از گل نازک تر به کسی نمی گفت(اسمش را بگذارید لوس بودیم یا هر چه می خواهید ولی به جرات می گویم بهترین مدرسه ی تهران بودیم و هستیم و هنوز بعد این همه سال همه مان از بچه ها تا مدیران دور هم جمع می شویم(مثل همین دیشب!)این را گفتم فکر نکنید مدرسه ما از این الکی هاش بود!D:) یا کسی که می گوید سیب را مربع بکشید و روحتان را پرواز دهید به بچه ی سیزده ساله نمی گوید تو استعداد نداری و به بغل دستی اش بگوید واااای تو فوق العاده ای ... و دیگر از هر انسانی بعید است که وقتی از قیافه ی کسی خوشش نمی آید از کلاس بندازدش بیرون یا نمفهمد که: برادر دموکرات ، مگر قرار است همه کلاژ دوست داشته باشند، یا بچه ای که عاشق رنگ است از نقاشی با روان نویس بدش می آید و...
البته هیچ کدام از این بالایی ها در مورد من نبود و اتیست تنها شاهدی بود بر تاریخ که آدم کوتوله های فرهنگ و هنر چه خود را بزرگ می پندارند!
این ها که گفتم اصل دلیل تنفر من از این آدم نبود...اصلش داستان گالری دومی بود که این آدم ما را دعوت کرد که برویم و ببینیم که در مورد این معلم هم ما از سوگلی ها بودیم. دفعه ی اول گالری اش در گالری نیاوران برگزار شد(جایی که بعدا که بزرگ شدیم شد پاتوقمان) ، کارهای خودش بود و همسرش که البته به راحتی فرق بود بین او و همسرش، می توانستید با دیدن دو کار اول بگویید کدام مال اوست و کدام مال همسرش، از مال او هیچ نمی شد فهمید و از مال همسرش آدم خوشش می آمد. و خدا را شکر پدرم در مناظره ای چند دقیقه ای درباره ی این که آیا خودت می فهمی چه کشیده ای ؟ ما را متوجه ساخت معلمت خودش دقیقا نفهمیده که چه کشیده...
اول های بهمن بود که گفت می خواهیم موضوع را بکنیم اسب. سالی که می آمد سال اسب بود. همه صبح تا شب اسب می کشیدیم و او می دید و گاهی بد و خوبی می کرد و هر از چند گاهی یکی را می گذاشت در کیفش.
آخر اسفند برای بار دوم ما را دعوت کرد به نمایشگاهش، با موضوع اسب،کاری مشترک از چندین هنرمند. ولی این بار مشکل چیزی بیشتر از نا مفهوم بودن هنر این هنرمند بود. مشکل این بود که ما را با وقاحت به نمایشگاهی دعوت کرده بود که چند کار آن را از خودمان کش رفته بود؛ بله بنده چند تا از کارها را دیدم که کپی ای بود از کار دوستانم. به دوستان گفتم و بعد آنها که رفتند و دیدند تایید کردند که استاد اشتباها از کارهایی که با خود می برد خیلی ایده گرفته است!!!و دیگر خرابه های استاد هم در ذهن ما فروریخت. واین بار هم پدرم با جمله ای چهره ی خندان او را که آمده بود به بدرقه محو کرد:(می شه بگید اسب این تصویر کجاست؟ این کار شماست؟نه؟چه قدر قشنگه!)
دیگر کم کم خود استاد هم فهمید که از علاقه ی اولیه ی بین ما و او چیزی نمانده است. و آخرین بلا را سر ما آورد و مادیگر از دستش راحت شدیم؛او کلاس هنر را با تغییر ناگهانی ایدئولژی اش نسبت به هنر تبدیل کرد به تاریخ هنر، و ناگفته پیداست که بچه علاقه ای به شنیدن نحوه کشیدن نقاشی توسط انسان های نئاندرتال در دوران پارینه سنگی بر غارها ندارد!
این ها را گفتم محض یادآوری یادش که هنچ وقت از یاد من و دوستانمان نرفت به بهانه دیده شدن دوباره نامش در وبلاگی که گاه گاه می خوانم و یادآوری این نکته که دوست عزیزی که معلم می شوی : نپوش جامه ای را که اندزه ات نیست.معلمی جامه بزرگی است، بزرگ تر از چیزی که فکرش رو بکنی.
**اتیست دوباره تاکید می کنه که کم حرف می زنه، این بار پیش اومد.
**اتیست از این که دیگران بهش بگن آدم حسابی و بعد یک علامت تعجب بگذارند داخل پرانتز بدش می آد.
**کلا این که آدم بگه که" اصلا به من چه که ..."و "چرا از من نظر می خوای ؟"کار خوبی نیست.
**اتیست،درباره ی اتیست رو تصحیح می کنه: برای اتیست نظر هر کسی مهم نیست!و وقتی از کسی نظر می خواد یعنی او آدم جزو هرکسی نیست.
**اتیست از هر کسی که سریع جواب می ده متشکره.خیلی متشکره.
مهمترین خصوصیت خدا unexpectationاشه ...اینه که زندگی رو هیجان انگیز و تخمی می کنه...
مرد غرق در خون پایین پله ها افتاده بود و مردم از پشت نوار زرد که دور او کشیده شده بود سرک می کشیدند تا جسد مرد را ببینند. بازرس از زیر نوار رد شد و رسید بالای جسد . همکارجوانش گفت : از بالای پله ها هلش داده اند ، قاتل خیلی قوی بوده که چنین آدمی را تونسته پرت کنه. بازرس نشست و جسد را کمی وارسی کرد. اشک در چشمش جمع شد . قاتل را می شناخت . جای دست ها ...جای دست ها برایش آشنا بود...این روز ها همه جا این جای دست ها بودند...
بازرس بلند شد و آرام به طرف نوار زرد راه افتاد. از زیر نوار که رد می شد فریاد زد :این پرونده مختومه است .بگویید خودکشی کرده است. همکارش دوید به طرفش و گفت :اما واضحه که قتله... بازرس فریاد زد : دوست عزیز قاتل کله گنده تر از اونه که ما باهاش در بیفتیم ...خیلی گنده تر ...جوان خشکش زد و بازرس راهش را ادامه داد...بازرس پیر دیگر جای دست های خدا را می شناخت.
آیا به راستی دنیا این قدر پیچیده است؟!
<<فانتزی چیست؟ ریدن همزمان است به گذشته و آینده. زندگی چیست؟ موجود لاغری‌ست که پس از ختنه‌کردن گذشته و آینده،‌ از زیر پتو به ما نگاه می‌کند. حال چیست؟ حال وجود ندارد. اگر انگشت بکنیم توی چرخ گوشت، تبدیل شدنش به گوشت چرخ‌کرده، فارغ از زمان، محتوم است. آن انگشت به تاریخ و به برنامه‌ی «بچه‌ها مواظب باشید» می‌پیوندد و هیچ حالی هم این وسط وجود ندارد. هرچیزی یا اتفاق افتاده یا اتفاق خواهد افتاد یا ما سرخوشانه درباره‌اش در حال رویاپردازی هستیم. زندگی رویا نیست. فانتزی است. رویا مهم نیست. پردازیدن مهم است. باید رید.>>
معلم زیستی بود سال اول دبیرستان یا دوم یا اصلا یادم نمی آید...اصلا فرقی هم نمی کند...آره معلم زیستی بود خیلی قبلا ،البته اون هنوز هست ولی دیگر معلم زیست من نیست پس می شه گفت: معلم زیستی بود که شاد بود،شاید هم کمی دیوانه بود،بنده خدا کمی قاطی کرده بود.آدم حسابی بود ،البه هنوزهم می گویندکه هست ولی چون دیگر ما ندیدمش پس باز هم ماضی می گوییم که در این ساعات اولیه ی این ماه عزیز که می توانست دیروز شروع شود ولی خواستند که از فردا شروع شود دروغ نگفته باشیم، این بنده خدا یعنی همون معلم زیسته که تقریبا آدم حسابی بود ، می اومد سر کلاس و شروع می کرد در باره ی فوتبال دیشب حرف می زد و این که دیروز توی اون مرکز تحقیقاتی که کار می کرد چه اتفاق جالبی افتاده و این که تحقیقات کند پیش می رود یا دیروز کسی را فرستاند و هرچه فکر کردیم به این نتیجه رسیدیم که هیچ راهی برایش نیست جز مردن.بعد کمی درس می داد .درس دادن او یعنی تعریف کردن یک داستان با چند تا مثال عملی و عکس هایی که خودش گرفته بود و آخر درس هم با چند انتقاد سازنده به تیم ملی درس را تمام می کرد و شروع می کرد به این که اگر فلان تیم این طوری برود توی زمین بهتر است و چهار سه سه دیگر این روزها جواب نمی دهدو ...
احتمالا الان شما منتظرید که خوب چه نکته ای است در این معلم زیست ؟البته الان شما را با یکی دیگر از خفایای وجودی او آشنا می کنم تا بدانید کنت اُتیست شما ،همین طوری الکی چیزی تعریف نمی کند.
بله داشتم می گفتم که این بنده ی خدا انسان شادی بود، این شاد آن شاد نیست ،یک چیزی توی مایه های سرخوش و اینا است ،اما روزی ما با چیزی در وجود او آشنا شدیم که باعث شد ما (این ما یعنی کنت اتیست نه همه !)به او ایمان بیاوریم .این انسان شاد با چهره ای تفکرناک وارد کلاس شد و کیفش را تکیه داد به دیوار و با دستی بر جیب و دستی گچ به دست بزرگ بر روی تخته نوشت :
چهان بس ناجوانمردانه تخمی است.
بعد نشست روی میز دستش را گذاشت زیر چانه اش و ما را باز هم تفکرناک نگاه کرد.و ما هم دیگر در مقابل چنین فلسفه ی قوی ای حرفی برای گفتن نداشتیم .البته او ادله ی محکمی داشت که در بیست دقیقه و سه کلمه بیان کرد .خلاصه ی اون بیست دقیقه:
همتون یه مش آدم تخمی هستین ،مثله بابا تون و مامانتون.(در این لحظه نفس ها در سینه حبس شد!)همتون از تخم های باباتون به دنیا اومدین که البته این وسط تخمک های مامانتون هم زیاد بی تاثیر نبوده. بعد تا می خواین بگین یه چیزی الکیه می گین تخمیه...خوب این طوری که خودت از همه چی بیخود تری!
از این قضیه بگذریم توی هر چیزه این دنیا نیگا کنی به تخمی بودنش پی می بری .تو چی می خوری ؟یه غذای تخمی ، تو چی می پوشی ؟ یه لباس تخمی ، تو برای چی کار می کنی برای داشتن یه شب تخمی و ...
و گفت و گفت و گفت تا رسید به : تو برای چی فوتبال نیگا می کنی ؟برای دیدن یک بازی تخمی ؟ نه عزیزم من یه فوتبال درست حسابی می خوام نه مثل این بازیه دیشب مسخره با اون مربی احمق که تیم رو چهار سه دو یک ریخته توی زمین . بچه ی چهار ساله ی من بهتر این تیم لعنتی رو کچ می کرد ....(یادم نیست از کی ولی ایران از از یه تیم عربی باخته بود)
اون سه کلمه هم که مهم تر از دلایل قوی قبلی بود این بود که :نظر مخالفی هست؟که البته شرط عقل است که در مقابل معلمی که چشمهایش قرمز است و عصبی است و تیمش باخته است مخالفتی نکنی.
آره ولی اون لحظاتی که این برادرمون توی خلصه بود حرف مهمی زده بود که بعداً وفتی من بیگانه ی کامو رو خوندم بهش ایمان اوردم.می دونی اون جایی که زن عربه به مرده می گه بیا و با من ازدواج کن و مرد میگه برای من فرقی نمی کنه ...زنه می گه یعنی با من ازدواج می کنی ؟و مرده می گه آره ،من که برام فرقی نداره .تو هم که می خوای خوب می کنیم .(خیلی نقل به مضمون ...چون خیلی وقت پیش خوندم هیچ جزئیاتی ازش یادم نمیاد)
می دونی زندگی خیلی تخمیه این یعنی این که برای بدی هاش خودت رو ناراحت نکن ،برای بدی یا خوبیش نگرد دنبال یه فلسفه ،وقتت رو با یک فیلسوف که چون استعداد هیچ کاری رو نداشته ،فیلسوف شده تلف نکن و تنها اون کاری رو بکن که دوست داری ، با اون کس باش که راحتی و...می تونی اسم یه چیزیایی رو بزاری ارزش و بعد وقتت رو تلف کنی باهاش ...می تونی بعدا خوشحال باشی با اون چیزا وقتت رو تلف کردی ولی مهم اینه که خوشحال باشی...این نوشته زیاد به اون نوشته ی بالا که ازموسیس بود ربط نداشت ولی خوب...بعد هم من اتیستم و الان هم سه و نیم شب پس انتظار نوشته ی بهتری نداشته باشید .
دست بردار از این معرکه ی سربه سری پای بگذار به اون راهی که توش بهتری که فقط حس کنی بهتری که فقط حس کنی بهتری...