خوابیدیم توی تخت ....چند دقیقه است که ساکتیم و به سقف زل زدیم....می گم "خوب باشه بگو برای چی گفتی بیام اینجا ...تو که من رو می شناسی....اگه یه نفر توی این شهر باشه که همه بدونن چه جوری زندگی می کنه منم....چرا من؟"
می گه "ببخشید" و دوباره ساکت می شه...بعد از چند ثانیه مثل این که یادش افتاده باشه می گه " خوب دوست دارم...خوبی...فک کردم..."
-پس فکر هم کردی....
-آره فکر کردم...فکر کردم...دیدم نمی شه....مطمئن بودم نمی شه....ولی گفتم شاید شد...
-اگه خوب بودم الان اینجا نبودم....
اس ام اس میاد...دستم رو می برم زیر تخت و تلفن رو پیدا می کنم که اس ام اس بعدی هم میاد. دوتامون نیگا می کنیم به تلفن"you are so cute with your new girl!"
"I'm here honey alone in my bed...come sleep with me..."
نیشخندی می زنه و می گه:" بیا مشکلت حل شد...این هست امشب بکنیش...هیکلش به خوبی من که نیست ولی خوشگل تر از من که هست...."
بلند می شم پیرهنم رو می کنم توی شلوارم و کراواتم رو صاف می کنم "من می رم خونه....فردا صبح هیچی بین ما هیچ وقت نبوده ...امشب رو هم یادمون نمیاد..."
-می ری پیش اون؟
-می رم خونه...باید بخوابم که فراموش کنم چی کار کردی باهام....
-چرا نمی ری پیشش؟ مگه سکس چیزی نیست که از من می خوای و من نمی تونم بهت بدم؟ ....
-من می رم خونه...
-آدم عجیبی هستی...آدم خیلی عجیبی هستی....با من نمی مونی چون نمی تونی بخوابی باهام...پیش اون نمی ری با این که می خواد که باهاش بخوابی....نمی فهممت....
-من هم سال هاست که نمی فهمم ....
از اتاق میام بیرون و میرم به سمت در خونه....پشت سرم بلند می شه و می ایسته توی چارچوبه در و زل می زنه به من که دارم کفشام رو می پوشم....
-واقعا داری می ری؟
-آره
میاد جلو و بغلم می کنه.
-کاش به همین بغل راضی بودی....کاش من هم می تونستم مثل اون باشم برات....
هیچی برای گفتن ندارم....خودم رو ازش جدا می کنم....در رو پشت سرم می بندم....سوار ماشینم می شم و به این فکر می کنم که مدت ها بود یادم رفته بود از چه جهنمی میام....این که سایه ی اون جنم از روی سرمون نمی ره کنار..این که هیچ چیز سالمی برامون نمونده....این که پدرامون برامون فقط آرزو به ارث گذشتن...این که روانیمون کردن...دوست داشتن رو ازمون گرفتن...همه چیزمون رو گرفتن... آوارمون کردن...دیگه حتی غروری برامون نمونده....این که کاش به همون بغل راضی بودم....