اندر حکایت پیر ما مشکاتیان و Anathema
و چون عزراییل علیه السلام بر بالین، پیر طریق سنت ،مشکاتیان حاضر شد، او را یک لمحه بیش بر جان نبود که همی فرصتی دیگر بود. و چون همه مردگان ، این بخت نیافت، الحاح ورزید،"نه" شنید. التماس کرد. جواب همان بود. لابه کرد و تغییری حاصل نشد. و چون ملک این تضرع بدید، گفت رخصتی آمد تا بار داده شود که بگویی آن چه که برایش این گونه حرص می ورزی...مشکاتیان فریاد برآورد که عمری در طریقت "سنتی" سپردم و پوچ کردم عمرم را. و حال لختی بیش نیست که نوای روح بخش "Anathema" بر جانم نشسته است .درنگی بر من دهید تا بر طریق "راک" به دیدار معبود آیم و آتشی که بر دل زده است را فرو نشانم.
و چون باری تعالی بار نداد، ملک پیش آمد تا باز گیرد امانت را و مشکاتیان دامن از دست بداد و نعره بر آورد:"آلترنیتیو ام آرزوست" و جان به جان بخش تسلیم داشت.
فرازی از الهی نامه بخش شصتم، اندر احوال مرشدنا ، مشکاتیان ابا الآوا

I loved you so much and then you broke me
taking all the feeling out of me
drug me back to the creep I was
for your love and emotion

mmm stop, sit and relax
all your life you've tried so hard
it's time to move on

no more pain, no more love,
no more crying in the night
no more faith no more trust
only lookin to have fun

الان که فکر می کنم ؛مرد پست قبلی اشتباه می کرد. این فقط کون نیست که ارزش پیدا کرده است. تقریبا تمام پستی بلندی های انسانی اعم از زنانه و مردانه عجیب ارزشی پیدا کرده است.

مرد عینکی پشت سر هم سیگار می کشید و چشمهایش فقط دنبال دخترهای داخل پیاده رو بود. خیابان که تنگ تر شد، مردم مجبور بودند از وسط ماشین ها رد شوند. دختری با مانتو خاکستری که کمرش حسابی تنگ بود و انتهای مانتو روی باسنش به شکل تمسخر آمیزی تکان می خورد و شلواری به سبک سندباد پوشیده بود که گشاد بود و روی مچ پا، کش می شد؛ از کنار ماشین رد شد. مرد عنکش را که چند دقیقه ای بود که روی سرش گذاشته بود، روی چشمش گذاشت و پلک هایش را گویی که چیزی را باور نمی کند تکان داد.

مرد از ماشین پیاده می شود و عنکش را از صورتش بر می دارد. سیگاری روشن می کند و پکی می زند. سیگار را که برمی دارد می گوید: آره این جوریه که توی این ماه رمضونی وسط ظهر باس کار کنی. می دونی عجیب می خورن این رییس روسا. عجیب دارن دزدی می کنن...اونم به نام اسلام...آخه اگه بی دین بودن ادم چیزیش نمی شد ولی...همین کارا رو کردند که خدا هم از مملکت رو برگردونده....

.بغل دستی اش روزه است و او به سیگار کشیدن ادامه می دهد: اینا گند زدن به اسلام و ... .

چند دقیقه بعد بی مقدمه گفت: دختره رو دیدی؟ دختره وضعش خراب بود،تابلو بود...نه؟ و من چیزی نمی گویم. جواب که دریافت نمی کند، ادامه می دهد: خیلی ببخشید...خیلی ببخشید ولی توی این ج. ا. اتفاقی افتاده که باور کردنی نیست! اصلا در جهان تکه! توی ج. ا. کووون ارزش خاصی پیدا کرده!(و کون را چه غلیظ ادا کرد!) آره آدم باید نیگا کنه ببینه کجای دنیا کسی این جوری کونش رو می اندازه بیرون؟ اصلا توی کل دنیا کجا این قدر کونا گنده است؟ کجا با کونه گنده شلوار تنگ می پوشند؟ و ده دقیقه در باره نقش کون در ج.ا. سخنرانی می فرمایند.

همه مردها در لحظات تنهایی به این فکر می کنند که کاش زن بودند.
همه زن ها در هنگام بی حوصلگی به این فکر می کنند که کاش مرد بودند.
شک نکنید.

برای هر که این روزهایش این شکلی است.

کمی مثل کتاب های راز موفقیت و کسب و کار موفق و از این مزخرفات که داخل مغازه ها است:

من اسمش را می گذارم "بیماری بورژوازی ". وجه تسمیه هم جامعه ی هدف این بیماری است. تازه کشفش کرده ام، بیماری ساده ای است، از چند تا فکر کوچک شروع می شود و بعد کم کم مغزت را تسخیر می کند، اولش علائم بیرونی ندارد، حول وحوش دو یا سه ماه دوران نهان و بعد وقی علائم بیرونیش رو شد، نابودت می کن ؛ جفتک می زنی به همه. هیچ کس از جفتکت در امان نیست. نه این که بخواهی آزاری برسانی ولی ناراحت می کنی و بیچاره آن ها که بیشتر دوستت دارند، رابطه مستقیمی بین نارحت شدن آنها ، ناراحت کردن تو و این که چه قدر تو را دوست دارند وجود دارد؛ هر که را بیشتر دوستت دارد، بیشتر ناراحت می کنی.

من هم کمی مبتلایم و دوستی دارم که این روزها از این بیماری رو به موت است، بنده خدا. همان طور که گفتم بیماری از یک فکر کوچک شروع می شود که معمولش سوال ساده ای است :"نماز آری یا نه؟" یا کلا "پالس های های دینی" به اطرافیان بفرستم یا نه؟ و البته قبلش معمولا از مرحله" دوست دختر آری یا نه؟" رد شده ای و هنوز نفهیده ای که چه اتفاقی در درونت افتاده است. جالب آنجاست که فرقی نمی کند که جوابت آری باشد و یا نه! هر دو "مینور" و "ماژور" یک بیماری اند. در مرحله بعد هم چند تا سوال پیشرفته تر هست که میاد سراغت مثلا " پول بابا آری یا نه" "با دوستان بودن آری یا نه" "جاهای جمعی مثل مهمانی و کافه و کنسرت و ...آری یا نه" کتاب های حاوی ایدئولوژی غربی آری یا نه" یا حتی اگر مولانا و خیام و حافظ می خواندی یا کشکول و قشیریه حالا می گویی " شرق یا غرب؟" اگر ناسیونالیست بوده ای به خودت می گویی " آیا واقعا باید در این خراب شده ماند؟" یا حتی برعکس و ... . نمی گویم همه ی این سوالات برایتان پیش خواهد آمد یا همیشه به این سوالات فکر خواهید کرد ولی ناگهان بسامد این فکر ها در شما زیاد می شود، شاید به خیلی از این سوالات اعتقاد راسخ داشتید ولی ناگهان در طول یک ماه جواب شما 180 درجه عوض می شود و نکته این جاست که هیچ چیز در زندگی شما در این یک ماه تغییر نکرده است ولی شما در در پاسخ به چندین سوال مهم زندگیتان عوض می شوید. یک نکته در پاسخ های شما یا حتی تصمیم گیری هایتان مشترک خواهد بود، کفه ی تغییر ترازوی تصمیم گیری و پاسخگوییتان سنگین تر است. شما پتانسیل عظیمی خواهید داشت که در برخورد با هر سوالی گزینه تغییر را انتخاب کنید. حتی بعضی وقت ها نمی دانید چرا، چون اصلا از وضع فعلی ناراضی نیستید، فقط می خواهید عوض شود؛ بی دلیل منطقی. شاید هم بگردید و دلیلی برای خودتان بسازید ولی ته دلتان خودتان هم شک دارد( این شک دارید را داشته باشید که بعدا کارش داریم!)

چند ماه می گذرد. شما چندین سوالی که به ذهنتان حمله کرده بود را پاسخ داده اید و خیلی چیزها را تغییر داده اید. این وسط خیلی از رابطه هایتان قربانی شده اند و خیلی از روابطته ها تغییر سطح داده اند. خیلی ها از شما در تعجب اند، از کارهایتان، از نوع دوستی های جدیدتان و ... . همه چیز کم کم دارد بهتر می شود. مثلا یک سال ، دو سال یا سه سال یا بیشتر (حتی در بعضی تا ده سال) می گذرد و بعد بیماری که یک جایی توی مغزتان پنهان شده بود، دوباره خود را نشان می دهد و دوباره روز از نو! برگردید از دو پاراگراف قبل همه چیز تکرار می شود و هر بار میزان تغییر به میزان " شکی " است که در پایان هر چرخه ته دلتان باقی مانده و شاید حتی خودتان نمی دانید.

چرا؟

قاعدتا من فقط از تجربه خودم و اطرافیانی که دیدم، می توانم دلایلی را بگویم و شاید برای هر آدمی فرق کند و نسخه برای همه یکسان نباشد و هرکس با شناختی که از خودش دارد باید نسخه خودش را بپیچد ولی شاید این نکات کمک کند.

1) مرفه بودن: به نظر من وقتی پول هست و انسان نیازی به فکر کردن به بدبختی های مالی ندارد، جنس بدبختی ها عوض می شود. همان طور که قدما گفته اند:" انسان با درد زنده است" آدم فکر می کند و بعد فکر می کند، به نتیجه می رسد و بعد دوباره فکر می کند...و آنقدر فکر می کند تا فکر کردن به سوالات برایش عادت شود، یک جور تفریح اجباری شود. بعد وقتی که از این تفریح دل زده شد یک دور چرخه را تمام کرده و چند وقت بعد دوباره یاد تفریح قدیمی می افتد. همین است که به آن بیماری بورژوازی می گویم. مثل بیلیارد که آدم یک ماه هر روز می رود و بعد بدون این که بفهمد یادش می رود که هر روز می رفته است. شاید سال بعد دوباره به ذهنش برسد بروم بیلیارد بازی کنم که قهرمان شود! تبصره این که ملاک مرفه بودن پول، خیلی خیلی نیست. منظور یک طور راحتی مالی است. و پی نوشت آن که گاهی آدم دوست دارد هر چه دارد بدهد و مثل آدم، بدون فکر خوابش ببرد.

2) تمام شدن آرزوها: خیلی ها هستند که آرزوهای کوچکی دارند. مثلا کنکور، کار کردن در فلان جا و ... و بعد که رسیدی، پوچ می شود زندگی ات. در همه چیز دنبال دلیل پوچی می گردی جز همان هدفت چون عاشقش هستی و فکرش را هم نمی کنی که مشکل چیزی است که دنبالش هستی و در این گشتن هایت، همه چیز را " زیر و رو " می کنی تا پیدا کنی.

3) روزمرگی :معنای روزمرگی ساده است: اتفاقات خوب مثل همیشه و مشکلات همان قبلی ها. هیچ چیز تغییر نمی کند. هر روز با دوستانتان به شما خوش می گذرد و یک روز به خودتان می گویید "من که اصلا تفکر این آدم ها را قبول ندارم...این ها که کارها و حرف هایشان من را ناراحت می کند؟ اصلا این ها که چیزی به من اضافه نیم کنند به چه دردی می خورند؟..." یا مثلا شما دیگر از سختی کارتان خسته شده اید و فکر می کنید که اصلا اشتباه کردم مکانیک خواندم که تا جاده کرج بروم و بعد فکر می کنید که شاید مشکل از جاهای دیگر است و داستان های مشابهی مثل این برای هر چیزی ممکن است که رخ دهد.

4) داشتن یک سرگرمی یا شغل-سرگرمی خاص: بعضی آدم ها زندگی خودشان را صرف یک چیز خاص می کنند و یک روز به طور ناگهانی به خودشان می گویند:" این کار اصلا چه فایده ای دارد؟" مثلا فکر کنید که هر روز پنجشنبه عصر می روید کوه و فردا شبش برمی گردید. زندگی تان در طبیعت است، هر چند روز یک بار پارک و جنگل و اینها .یک روز با همسرتان یا دوستتان یا پدرتان دعوایتان می شود. بعد به صورت خیلی بی ربطی در بین فکر های گسسته تان به فکرتان می رسد که" اصلا من چرا هر هفته به کوه می روم؟ " و چون از آن عمل در حالت اشباع هستید اولین گزینه را حذف کاملش می بینید. بعد دیگر نمی روید، دوستان زیادی به واسطه همین کوه با شما دوست شده اند و از شما ناراحت می شوند، بعضی که به شما نزدیک تر هستند، تغییر را در شما می بینند و کم کم از هم دور می شوید و سیکل معیوب آغاز می شود.

چند دلیل دیگر هم در ذهنم هست که خاص ترند و نیازی به گفتن نیست.

نسخه :

اول این که لجباز نباشید. نگذارید تذکر دیگران به شما یا خواسته های آن ها منطق تصمیم گیری را از شما بگیرد. کمی هم حرف شنو باشید. خیلی کلیشه ای " حرف بزرگتر را گوش دهید!" باور کنید که آن ها بیشتر از ما تجربه دارند. اگر حس اختلاف نسل دارد، سعی کنید که نسبت به دوستانتان رنگ پذیر باشید و از آن ها یاد بگیرید. اگر دوستانتان شما را تنذیر می دهند، گوش کنید. هیچ بیمار روانی ای تا کنون به بیماری خودش اعتراف نکرده است! هر آدمی را باید از بیرون نگاه کرد، اگر به دلیلی این تواناییتان کم شده است از کسی از بیرون کمک بگیرید.

دوم این که من انسان مذهبی ای نیستم ولی کمی اعتقاد به انسان برای "روانی نشدن" کمک می کند و سوم آن که شارع مقدس می فرماید که : خیرالاعمال اوساطها. وقتی شور کاری را می آورید، مطمئن باشید خسته می شوید و از آن طرف هم به طریق اولا.زیادند از این آدم ها که یک سال جواب سلام دختر نمی دهند و بعد چند ماه باید از دور دور کردن و بلند کردن دختر در ایران زمین جمعشان کرد. خیلی ساده است که اگر بجای این دو حالت ظرفیت دوستی را در خودشان ایجاد کنند و بعد نه این و نه آن کنند و وسط را بگیرند ؛ این طوری ذهنشان هم راحت است. (حتی من داشتن دوست دختر را هم زیاده روی می دانم و یک دور هم بودن ساده و بدون مشکلات ذهنی را بهتر می دانم.)

چهارم : با احترام ، سعی نکنید کارهایتان را برای مطرح کردن خودتان یا جلب توجه دیگران بکنید، این طوری روزی می رسد که به عقب نگاه می کنید و می بینیندکه هیچ کاری را برای خودتان نکرده اید و راضی نیستید، بعد همان چرخه شروع می شود.

پنجم آن که آرزوهای بزرگ داشته باشید و مثلا به جای رفتن به آمریکا ، یک لیست از مولفه های زندگی خوب داشته باشید که اگر رفتید و زندگی خوب نشد مشکل را در خودتان نبینید و شروع کنید به زیر و رو کردن آن، در آمریکا ببینید.

در آخر هم یک راه حل کلی که شاه کلید زندگی خوب است، زندگی را سخت نگیرید، رابطه با آدم های دور و برتان را سخت نگیرد، شل کنید و لذت ببرید( نه این که گوسفند باشید ولی گوسفند بودن یک کم که بد نیست!) اگر به چیزی اعتقاد دارید سعی کنید اعتقادتان را محترم بشمارید و همیشه در مواجهه با سوال های زندگی با این پیش فرض برخورد کنید که جواب فعلی داخل ذهنتان حاصل ساعت ها تجربه و کار کارشناسی است، به سادگی دور نیندازید تجربیات را. اگر خواستید ببینید که چه قدر بیماری را دارید، به پشت سرتان نگاه کنید وببینید که هر تغییر زندگی یا کار جدید در زندگی تان چه قدر زمان برده تا وارد زندگی شما شده است. اگر مثلا در طول یک سال عاشق سفر شده اید، نشانه خوبی است ولی اگر یک شبه به " سفر حوصله ام را سر می برد" رسیده اید، یک جای کار می لنگد، کمی بیشتر دقت کنید.

در دو هفته گذشته چهار نفر به من گفته اند:" می دونستی که queen آهنگ show must go on رو بعد از این که فهمیده ایدز داره خونده؟"
در دو هفته گذشته چهار نفر به من گفته اند: " هیچ اتفاقی تصادفی نیست. هیچ چیزی به نام حادثه اتفاق نمی افته. همه چیز رو کائنات در مسیر خودش قرار می ده." آخرین نفری که این رو گفت، یک راننده تاکسی بود(همه ی مولفه های یک تاکسی رو داشت!) که خیلی مشکوک من رو مجانی رسوند و خودش رو دکتر نمی دونم چی چی معرفی کرد!

علیکم بالویندوز 7...علیکم بالویندوز 7...علیکم بالویندوز 7....افلا تعقلون؟...



بیایید افتضاح بیل و بروبچه ها رو در مورد ویستا فراموش کنیم.سرانجام با رفتن بیل، مایکروسافت دست به ساخت محصولات کارا زد، لذت استفاده از ویندوز 7 را تجربه کنید.
چندش آور ترین نوع ِجلب نظر طرف مقابل اینه که وقتی که اس ام اس می آد موبایلت رو برداری، با چشم های تنگ شده نگاهش کنی و کم کم چشمات رو گشاد کنی، با حالت پچ پچ که مثلا داری برای خودت می خونی و یک جوری که طرف مقابل یک مقداریش رو بشنوه بخونیش و بعد هم همراه با یک نفس عمیق بگی "چه خوب!" بعد موبایل رو بذاری دم دستت یا با اشتیاق جواب بدی...

دروغ گوهای دنیا دو نوع اند. آن هایی که طرف مقابل رو احمق تر از آن چه که هست در نظر می گیرند و آن ها که می فهمند که دارند به کی دارند دروغ می گویند. اون هایی که می فهمند که طرف مقابل دارای چه آی کیو ای هست، روی دروغ گفتنشون فکر می کند، برنامه ریزی می کنند و همه تلاششون رو برای لو نرفتن مسئله می کنند و دست آخر هم وقتی که تو می فهمی که دروغ گفتند، خوشحال می شی که تونستی از هوشت استفاده کنی و اون بنده ی خدا هم، خوب تلاشش رو کرده و تلاشش ستودنیه!
ولی امان از دست آدم هایی که به آدم دروغ می گن و فکر می کنند که آدم احمقه. این دسته غیر از اینکه دروغ گفته اند، انسان رو تحقیر هم کرده اند، به آدم فحش هم داده اند، دروغشون هم که تابلو شده، تنبل و کودن هم که هستند و کلی فحش دیگه که می شه بهشون داد....

*محض این که" بیاییم همه دست به دست هم، مثل احمق ها درغ نگوییم."
حالا که این همه آدم توی زندان است و هر روز اعترافشان را می گیرند و داغ داغ برای ما پخش می کنند و ما خشک خشک نگاه می کنیم، یک جورهایی ناراحت می شویم و بعد نا امید می شویم و بعد شب که می رویم توی فیس بوک لینک می گذاریم برای هم، که فلانی را گفتند یا بگو و یا می کشیمت، یا با فلان کسکت، فلان عمل را میکنیم یا ... حرف های توی تلویزیون یادمان می رود و دوباره لینک فلانی افشا کرد و فلانی فلانی را به مناظره خواند و ... می گذاریم... یک جورهایی مثل تیمی می شویم که سه بر هیچ عقب است و دقیقه ی هشتاد گل می زند و همه می دوند تا توپ را دوباره بگذارند وسط زمین.
می خوام در مورد یک درجه بدتر براتون بگم. فکر کنید که همه ی این ها که توی زندان اند، مورد رفعت اسلامی قرار بگیرند و آزاد شوند. همه ی ما منتظریم که تا از در اومدن بیرون بگن که داخل زندان با ما چه کردند و به زور اغتراف گرفتن و بهمون این رئ دادن که بخوریم و ... ولی احتمال این که یک نفر از کل این افراد چنین چیزی بگه تقریبا صفره. فردای روز آزادی شما دیگه اسمی از خیلی از اون ها نمی شنوید. دیگه حرفی نمی زنند که شما بشنوید. با بعضی هم مصاحبه می کنند و اگر حرف های قبلی رو تکرار نکنند، حرف های قبلی رو تکذیب نمی کنند. این اتفاقیه که می افته هر چند ما ازش بدم بیاد.
برای این خودتون رو آماده کنید. برای نا امید نشدن خودتون رو آماده کنید.

چه فکر می کنی؟
جهان چو آبگینه شکسته ای است
که سرو راست هم در او شکسته می نمایدت
چنان نشسته کوه در کمین دره های این غروب که راه بسته می نمایدت
امید هیچ معجزی ز مرده نیست
زنده باش
یه خوبی دیگش هم اینه که کسی از این دو نقطه دی و شکلک ها نمی ذاره همین جوری الکی...:)