لیوان کنیاک را می برد بالا و داد می زد" به سلامتی خانواده .... ". نفر کناری گفت: "خوبه که صدای آهنگ زیاده و ملت دارن می رقصن...صدای این دیوونه رو نمی شنوند..."، و دستش را گذاشت روی میز. این بار خودش فریاد زد: "گند زدی پسر...تو یک کار درست نمی تونی انجام بدی؟ گند زدی به میز... ". و شروع به پاک کردن دستش به با دستمالی که از جیبش بیرون آورده بود کرد. پسری که چند دقیقه ای بیشتر نبود که وارد اتاق شده بود و خودش را روی تخت دراز کرده بود ناگهان از جایش پرید و با لحن متفکرانه ای گفت:" ببین این ماله اینه که توی لیوان یک بار مصرف ریختی ... د ِ خره الکل چسبش رو باز می کنه..." .و با یک قدم بلند و سرخوشانه خودش را به کنار میز رساند. در بطری را باز کرد و در حالی که لیوانش را پر می کرد سرش را کنار گوش کناری برد و گفت: "می خوام خودت هم ندونی که من توی این اتاق چی کار دارم می کنم...هر کی هر چی خواست بگه ولی من نمی خوام از اتاق که می رم بیرون، بد نگام کنن...ا ُ کِی؟" .نفر کناری بدون این که نیاز ی به دادن جواب ببیند، رفت طرف پنجره و پنجره را باز کرد و گفت: "شاید این دود بره بیرون" .

باز هم داد زد :"به سلامتی خانواده ...". و کنار پنجره رفت. لیوان را که پایین آورد، سیگار را از روی جاسیگاری برداشت و گذاشت گوشه ی لبش. صاف ایستاد و خودش را کشید تا دستش درست داخل جیب شلوار لی اش برود. فندک را در آورد و سیگار را روشن کرد. آرام سرش را برد کنار پنجره و دهنش را آن قدر باز کرد که انگار دارد خمیازه می کشد. نا گهان لبخندی زد و گفت:" گوش کنید، دارند الله اکبر می گویند..".سرش را از پنجره بیرون کرد و فریاد زد" الله اکبر...الله اکبر..."