سارینا
بیا ببین داییت رو دوباره
گلی که کاشته امروز دیگه فقط یه خاره
سارینا
قصه مون همیشه گریه داره
سارینا سارینا سارینا...
دخترها می آمدند حتی از محله های دیگر و هر روز می آمدند و عطر بلوغی نیرومند به هر تکان از چین دامن های گلدار تابستانی به هوا می رفت. ماهیچه های ظریف از هجوم ناگهانی حسی مبهم منقبض می شد...خلاصه هرچه بود به اعتقاد دختران آب منگل و ادیب بگیر تا غیاثی و حتی آن طرف تر فقط این بستنی های آقا خلیل بود که حرف نداشت...
تصادف محض-ساعت پنج برای مردن دیر است-امیرحسن چهل تن