هر چه فکر می کنم چرا از اول کامنت ها بسته بوده به هیچ نتیجه ای نمی رسم ولی سنت رو ادامه می دیم...مثل قبلا هر کس حرفی داشته باشه که ارزش گفتن داشته باشه، ایمیل هست!
تقریبا چند دقیقه کافیه که کسی که با من حرف می زنه، بفهمه که من عاشق خارج زندگی کردنم. اول این که این جوری نیست که بعد از انتخابات فهمیده باشم باید رفت، تقریبا از پنجم دبستان بود که به این نتیجه رسیدم. دوم این که منظورم دقیقا خارج زندگی کردنه، زندگی کردن نه درس خوندن و بعد برگشتن؛ نه لوس آنجلس زندگی کردن بین ایرانیا یا تورنتو که به قول دوستم :(دیپلم گرفتم بدون این که زبان یاد بگیرم!) نه این جوری، یعنی واقعا باهاشون زندگی کردن واین که ازشون زن بسّونی! و فرهنگشون رو یاد بگیری و باهاشون قاطی شی و اینا...
سوم این که این طوری نیست که ندونم این کار سخته. ندونم رفتار اونا با ما یک چیزی توی مایه های ما است با افغانی ها، این جور نیست که ندونم که مهمه که زبونشون رو مثه خودشون حرف بزنی یا زندگی کردن با یکی که از یه فرهنگ دیگه است چه قدر سخته یا پول در اوردن اونجا کار سختیه و حسابی خرج هم بالاست. این طوری هم نست که فکر کنم اونجا بهشته یا هیچ مشکلی نیست و حتی مشکلاتش خیلی کمه...نه می دونم که اون جا هم از هر نظر مشکلات زیادی داره و شاید فقط بعضی هاش جنسش فرق کنه.اینا رو می دونم و این تصمیم رو گرفتم. و فکر می کنم با سختی کشیدن چند ساله من بقیه زندگی خودم و آیندگانم! اون طوری می شه که دوست دارم. اینا رو باید آدم یادش باشه تا بقیش رو بگم.

توی کلاس زبان رسیدیم به یک جایی که در باره ی اِمیگرِیشن توو یو اس! همون مهاجرت به آمریکا بود. چند تا متن بود از زبون یک زن چینی، یک مرد مکزیکی و یک مرد مجارستانی. هر کدوم در مورد این حرف زده بودند که وقتی اومدند بلاد کفر چه مشکلاتی داشتند و چی کارا کردند و به کجا رسیدند. پایین همون صفحه نوشته بود حالا شما توی کلاس صحبت کنید در باره ی این که دوست دارید برید آمریکا؟ و اصولا اگه برید اونجا چه چیزی هست که دلتون براش تنگ می شه یا حتی فکر می کنید که نبودش ناراحت کننده است یا اصلا چیزی هست که اونجا نیست!؟

باور نکردنی بود که هر ده نفر بدون استثنا و حتی بدون لحظه ای درنگ جواب دادن که می خوان برن و بیشترشون هم گفتن که با تمام وجود دارن کار می کنند که برن!!! هفت نفر از ده نفر برنامه هم برای بگشتن نداشتند و وقتی که بحث شد که برای چی دلتون تنگ می شه جواب ها بعد از سه دقیقه وقتی که استاد داد، باور نکردنی بود
1.Iranian SMS jokes!
2.Iranian traditional bread called BARBARI!
3.Irabian girls called DUFF(they are unique in the world!)
4.North of Iran(affter a second he said :"no! florida beach is better!)
5.It doesn't have five!


بله! این طوری بود که ده نفر آدم با میانگین سنی بیست و پنج(من کوچکترین شونم) به هیچ نتیجه ای جز خندیدن نرسیدند.

حالا این رو گفتم که دو تا گره ذهنی رو مطرح کنم.اول این که مطمئنا این طوری نیست که هیچ چیزی پیدا نشه که آدم دلش بخواد و اینا. ولی باور کنید من هرچی فکر می کنم به هیچ جا نمی رسم، یعنی در واقع به نتیجه رسیدم که این قدر روی روان خودم کار کردم و ایران رو برای خودم سیاهنمایی! کردم که به اینجا رسیدم. باید دقت کرد که مطمئنا اگر آدم منصفانه بگرده چیزای زیادی پیدا می کنه. پس نباید با خودم این کار رو می کردم و الان می دونم هر تصمیمی در این زمینه بگیرم، تصمیم بی طرفانه و تنها منطقی ای نیست.

دوم اینکه یک چیز برام سوال شده. آیا اصولا انسان بدون وطن یا همونی که بهش می گن جهان وطن یا از این چیزا وجود داره؟ یعنی اگر من رفتم و به اون نقطه ای که اول حرفام گفتم، رسیدم یعنی دغدغه دیگه ای نخواهم داشت؟ منظورم اینه که آیا در ذات زندگی نکردن در وطن یا مهاجرت یک غمی نهفته است و این دلیلش اصلا غیر از اقتصادی و فرهنگی و زبانی و نژادی و اینا است؟ یا می شه گفت که اگر این طور باشه رفتن به یک شهر دیگه توی همین ایران هم باید آدم رو ناراحت کنه و اگر می کنه پس اصلا توی ذاتشه ؟ و یک سری از این سوالا که قاعدتا جوابشون رو نمی دونم و خیلی دارند مهم می شوند!

Georgiana Duchess of Devonshire

I feel I've done somethings in my life too late and others too early...


*هرجای دنیا بری همینه....ما مردا عوضی هستیم، زن مردم رو {...}، نسبت به زن خودمون خدای غیرتیم و پسر دوست داریم.
*من با این فیلما که درباره ی اروپای قدیمه و موسیقیش رو یه ارکستر می زنه؛ چه قدر حال می کنم.

شب بیست و سوم خرداد من حس کردم که یک پیشگو هستم...و کم کم دارم به این نتیجه می رسم که من نوستراداموسی هستم که بر بزرگراه چمران تاریخ را پیش بینی کردم...
و آری ما خفنیم...

در این ده قسمت دکتر هاوس که دیدم تنها نکته جالب این بود که یه قسمتش دکتره لز.ب.ین بود. دو قسمت بعد توی کار دکتر سیاهه بود و اینا ...
*فکر کنم تابلو بود که تلویحا بدون این که به طرفداران بر بخورد گفتم که در این سریال چیز خاصی ندیدم، همون پرستاران بهتره!!!
آزمایشی همه چیز را عوض می کنیم...
پس زمینه سیاه یا سفید...مسئله این است.
...حالا کمی بهتر شده است. من این حالت را بیشتر دوست دارم. این طوری ازقبلا اش هم بهتر است. کاش همیشه همین طور بماند. بحث می کند و حرف می زند؛ حرف های عجیب، اما منطق دارد. با تو جلو می آید و هر چند وقت یک دفعه حرفت را تصدیق می کند، گوش می کند و می گوید نه! بعد دلیل می آورد و تو گوش می کنی و می گویی نه! کمی او جلو می آید و کمی تو، آخر مشتری می شوید. دارد مثل آدم فکر می کند و تو خوشحالی و او خوشحال است و ....
...بعد داری وسط خیابان راه می روی، می بینی جمعیت کنار خیابان استاده. فکر می کنی دوباره تظاهرات است؛ جلوتر که می روی می بینی بنتون همان یونایتد کالرِ سابق حراج کرده است.
1. با قیمتی که بنتون داره برای این که مقداری از لباساش در فصل فروش بره باید هر فصل حراج رو از 50% شروع کنه!
2.نه چون گرونه و نه چون این مرتیکه بنتون صهیونیسته و نه چون آدمای توی مغازه هاش ک.نی اند و نه خیلی چیزایه دیگه...من از لباس های تخمیه این بنتون بدم میاد.
آدم این پست هایی که ملت، قبل از انتخابات نوشتن رو که می خونه یه جوری می شه...یه جوری یعنی... نمی دونم یه جوری ...هرکی بخونه خودش می فهمه...

این جا را خواندم. نامه ی دوم، فوق العاده است. باور نکردنی است.

من الان با تمام وجود دوست دارم دو نفر با هم دعوایشان بشود، نه این که دلگیر شوند از هم نه! اصلا فحش خوار و مادر به هم بدهند... حیف که نمی شود درگیری فیزیکی ایجاد شود و الا آن هم بد نبود.

مرد میانسال از "او" پرسید:(از خدا چی می خوای؟) صبر نکرد، گفت:(خدا!)، به خودم گفتم خوبه داره کم کم می رسه به آخر این راه...وقتشه که دیگه دور بزنه...مگه این که بخواد از خدا هم رد شه....

[جهان جای عجیبی ست
این جا هر کس شلیک می کند
خودش کشته می شود]

کلا گفتن جملات جالب، چیز جالبی است!!! ولی باید توجه کرد که معنی هم بده خوب! واصلا از لحاظ منطقی درست هم باشه...این جمله البته از لحاظ منطق ارسطویی درسته ولی خوب به انتفای مقدم !در عجیب بودن جهان که شکی نیست، ولی کی هر شلیک کننده ای خودش کشته شده؟ که از اون عجیب بودن رو نتیجه بگیریم.بعد هم از نوع جمله این بر می یاد که به واسطه ی شلیک خودش می میره که البته این هم درست نیست و دیگه این که کشته شدن به معنی مردن نیست، به معنی به قتل رسیدنه. پس هرکس(همه بدون اِکسِپشِن کِیس!) شلیک می کند، خودش به واسطه ی این عملش به قتل می رسد! این دیگر چه منطقی است؟ دیدید من چه منطقیم؟ حالا منطقیزاسیزه شده همین جمله رو داشته باشید که البته باید برای فهمش کمی به معاد اعتقاد داشته باشید، برای احتیاط و دعوا نشدن سر اِکسِپشِن کِیس ها:

جهان جای عجیبی ست
این جا هر کس کسی را {...}

روزی خودش {....}

فرشته : خدا چرا رمضون رو انداختی توی تابستون ؟ اینا دارن پاره می شن!!!
خدا(با خنده عینک آفتابی اش رو می ده بالا و می گه): Just for fun!!!!baby.....h

خدا بیا ماه رومضون رو بنداز توی زمستون...این به نفع هر دوتامونه...
آری از کرامات ماست... می رویم آب و آتش، قطار می شویم و رد می شویم...آخرش همه خیسند جز ما...
پنجره ماشین را تا دسته باز می کنیم و دستمان را از پنجره بیرون می گذاریم تا خشک شویم...

*جوانی که زیاد شود، کم کم بچه می شوی.
*از بچه متنفریم.
*ریدم به کودک درون هر احمقی که ندونه کی باید چی کار کنه!
تا چند روز پیش فکر می کردم که مثل فیلما آهنگ خاطره انگیز باید یک آهنگ خفن باشه ... پیانو یا ویولن ... یه آهنگ ارکستراسیون ... یک آهنگ سنتی یا حد اقل قدیمی، نمی دونم ، شد خزان...یا از این چیزا... ولی الان حس می کنم با تخمی ترین آهنگی که تا حالا شنیدم و اولین باری که شنیدم فقط نیم ساعت داشتم فحش می دادم که این سبک های مسخره فعلی که وسطش هم یهو یکی رپ می خونه ریده به موسیقی اونقدر خاطره دارم که ...حالا که نگاه می کنم آهنگ رفتی از یادم (اثر به یاد ماندنی اساتید به حق موسیقی zaraban ft. Rv. ft. 193!!!) داره بار نوستالژی یک سال و نیم زندگی من رو می کشه...خسته نباشی جوون... تو مثل این جوونایی می مونی که طرفدار ا.ن. بهشون می گن بچه سوسول ولی دارن انقلاب مخملی می کنن...

*خوشا آنان که هارد یک ترا دارند که هی بدونِ کتِ گورایز بریزن توش و بعد یکهو وقتی دارن توش دنبال یک چیز دیگه می گردن یک چیز قدیمی و خاطره انگیز توش پیدا کنند...

*داشتیم می اندیشیدیم که اگر همین پست را با آروغ روشنفکرانه می نوشتیم:
نوستالژیمان زد بالا. رفتیم در دیتا بیسمان گشتیم، سونات موریش-کنیکف ( شنیده اید؟! که!!!اگر نشنیده اید هیچ از موسیقی بارتان نیست !) اجرای ارکستر برلینش را که البته می دانیدکه یک اجرای کم یاب است و دست هر کسی نیست و من هم آن را از داخل صد گیگ آهنگی که دوست خوب و موسیقی دانم {...}به من داد، پیدا کردم....خوب البته من این آهنگ را به کسی نمی دهم ولی اگر التماس کنید شاید اگر دختر باشید برایتان میل کنم...راستی می دانید که من به یاهو میل نمی زنم. آخه آدم باید خیلی روستایی باشه که از یاهو استفاده کنه ...........
.........
پرده اول:
یه اتاق سه در دو روی پشت بام .... . داخل اتاق یک میز چهل در هفتاد است که روی آن یک کامپیوتر و یک پرینتر و البته سه لپ تاب که به زور روی میز جا داده شده است. ما پشت میز نشسته ایم، خسته از کار بی جیره و مواجب. لپ تاب را بر می داریم و می گذاریم روی پایمان و پایمان را به جایش می گذاریم روی میز. آه بلندی می کشیم و می گوییم:" من که دیگه نمی تونم کار کنم...می رم خونه...الان هفت تیر هم دعوا شروع می شه ..."
رابینسون کروزو از پشت لپ تابش سرش را بلند می کند و می گوید...احداقل "مدش" رو درست کن بعد برو...نکنه می خوای بری دعوا؟"
اینجاست که وجدانم درد می گیرد. می گویم :"من را می بینی که این قدر زر می زنم...تمام دو هفته گذشته را خانه خوابیدم...من را می بینی که این قدر تحلیل می کنم و ادعا دارم که تاریخ را آنقدر خوانده ام که پیش بینی می کنم و سرش می ایستم؟من را می بینی که همه را بی فرهنگ می دانم و خودم را پدر مدنیت...حتی الله اکبر هم نگفتم...مرا می بینی که خودم را روشنفکر می دانم و خاتمی را ترسو؟ تمام این مدت همه چیز را از اینترنت دنبال کردم و شب تحلیل کردم و برای این و اون داستان گفتم...حتی امید هم ندادم...هیچ کاری نکردم...نه دارم فرار می کنم...اینا الان شروع کنند یه ساعت دیگه به ونک هم می رسه...میرداماد هم که رو شاخشه...اگر بد شانس باشم به شریعتی هم می رسه..."
آن یکی از پشت میز بلند می شود و بلند و با خنده می گوید:"چی می گه؟" و "ی" ی "چی " را می کشد ...
رابینسون کروزو با استیل خاص خودش دستش را آرام داخل موهایش کشید و گفت: " چون کارت درسته ...چون زیاد می دونی حماقت نمی کنی...چون تاریخ رو خوب بلدی تکرارش نمی کنی..."
پرده دوم:
یک بار یکی از این جماعتی که مردم را می زنند برایم داشت درباره " ایمان به خدا"صحبت می کرد.وسطش برایم یک مثال زد,گفت یک بار جایی بودم مثل صحنه جنگ ((بخوانید کوی)) ما راه افتادیم به طرف جلو...یکهو دیدیم زمین داره تکون می خوره...دیدم گرد و خاک بلند شده و جمعیت عظیمی داره به طرف ما میاد...ترس برم داشت، پاهام سست شد...دو سه نفر از ما هفت هشت نفر به طرف عقب فرار کردند. بقیه هم نمی دانستیم باید چه کاری بکنیم...پیش خودم گفتم خدایا! تو کمک کن ...نه برای این که پیروز شویم...برای این که حداقل جلوی خودمون رو سفید شیم...این همه یک عمر روی خودمون کار کردیم و ادعا کردیم که نترسیم و بعد هر زیارت عاشورا از خدا طلب شهادت کردیم...حالا که وقت عمله اگه یک قدم به عقب برداریم یعنی یک عمر هیچ کاری نکردیم...
یک دقیقه بعد اونا به ما رسیدن...خودی بودن! سجده شکر کردم که خدایا! شکرت که اصلا بدنم از کار افتاده بود، اگر عقب رفته بودم باید چی کار می کردم؟
ببین این یعنی این قدر باید روی خودت کار کنی که ایمان داشته باشی...یعنی هرچی بکنی کم کردی....

نتیجه راوی:
جدا از این که چه کسی راست می گوید و این که اصلا دعوا سر چیست؟ اصلا باید قاطی این بازی ها شد یا نه ...یا اصلا می گذارند که قاطی دعوا نشوی؟...این دو تا داستان را گفتم تا دو تا قشر آدم ها یی که دور برتان می بینید را برایتان گفته باشم، تا ببینید که با کی سروکار دارید...
من یک مورد رو با اعتقاد راسخ بیان می کنم: برنده هر دعوا "ایمان" است. آن ها که با آدم های مذهبی سرو کار نداشته اند ((بنده با این جماعت زندگی کرده می کنم و حتی خودم هم در خیلی موارد شبیه آنها ام)) به این ایمان می گویند "لجبازی" . اگر روشنفکرید و ادعا می کنید که نمی خواهید که دعوا کنید و می خواهید با حرف زدن مشکل را حل کنید، سعی کنید طرف مقابل را درک کنید. اسمش را نگذارید" تحجر" و صورت مسئله را پاک کنید. همین فردی که در پرده دوم شرحش را گفتم به اندازه موهای بنده کتاب خوانده است، پس اگر آن طرف خطی است که شما این طرفش ایستاده اید، دلیل دارد، دلیلش برایش محترم است، باید برای شما هم محترم باشد. یادتان باشد همیشه ایمانی که در طرف مقابل می بینید از آسمان نیامده، دلیل دارد.
اتفاق خوب آن که آدم های این طوری را اگر قانع کنید آن وقت یک طرفدار دارید که می توانید روی او حساب کنید و نه طرفداری مثل پرده اول!!
کتابی خواهم نوشت و اسمش را خواهم گذاشت : "تمام پیانیست های خوب دنیا را باید کشت"
درد می کنم برای پیانو...
پنج نفرند. نشسته اند داخل یک 206 نوک مدادی. ماشین کنار خیابان نفت پارک و گفتگو در جریان است. " سمت راننده " مکررا تکرار می کند که این دادگاه نیست و فکر نکن که تو محکومی. اتیست داد می زند: " آره فعلا محکوم نیستی...فعلا مجرمی ...بعدا محکومت هم می کنیم." راننده می گوید : " ببین دوست عزیز ما فقط می خواهیم بگوییم ناراحتیم، خودت می دانی چرا ..."
اتیست دستش را می آورد بالا و از داخل تسبیحی که در دست دارد محکوم را نگاه می کند، بر می گردد طرف راننده تسبیح را جلو عقب می کند، گویی دارد با دوربین فیلم می گیرد. " گویی " نه... او دارد فیلم می گیرد از این لحظات. دارد ضبط می کند در ذهنش این لحظات را . این ها تاریخ اند. تاریخ زندگی او. مگر نه این که تاریخ را سرانجام ها می سازند؟ این لحظه ها هم سرانجام است. سرانجام یک دهه که تمام شد. تمام شد. یعنی اتیست می داند که از فردا صبح که بیدار می شود دیگر تنهاست. دیگر به کسی نمی تواند اعتماد کند. هیچ کس بی عقده نیست. هیچ کس آن قدر بی عقده نیست که نخواهد خودش را مطرح کند. هیچ کس آن قدر مهم نیست که بخواهی در موردش بهایی پرداخت کنی. دیگر هیچ کس مطرح نیست. همه ی این ها از بین دانه های تسبیح دیده می شد. از عصبانیت چهار نفر و محکوم که سعی می کرد آرام باشد، چون خدا با اوست، گرفته تا فرمایشی بودن دادگاه و این که آن ها رای هایشان را داده اند، رای گیریشان را کرده اند و رای را چند وقت است که دارند اجرا می کنند.

با یازده، دوازده نفر رفتیم شمال...یکی مان غرق شد...ا




فیلم خوب یعنی: "به خدا اگه پسربچه هه برنمی گشت، خفه شده بودم."ا