خوب، معلومه که کنت این جزیره ی بیابانی بی خودی چیزی نمی گه...چیزی از کسی نمی خواد...و کار بیخودی نمی کنه...
یک داستان برای عبرت معلمین:
اتیست در طول زندگی فعلا کوتاهش، دو تا معلم هنر بیشتر نداشت در صورتی که عاشق هنر بود ولی خوب زندگی این قدرها هم الکی نیست که بری توی کار هنری(بابای اتیست!). اولی را در اول راهنمایی و دومی رو در دوم و سوم راهنمایی. مدرسه ما هم از این مدرسه ها که یک معلم چهار تا درس تدریس کنه و دفتردار هم از بی پولی هنر هم درس بده نبود. این دو تا معلم که گفتم آدم های درست و حسابی ای بودند؛ تا اونجا که یادمه هر دو گرافیک خونده بودند و تدریس کار اصلی آنها نبود.
اولی مرد مهربانی بود، مثل خیلی از معلم های اتیست، او را حسابی لوس می کرد و تقریبا در صدر لیست آدم های محبوب زندگی او قرار داشت. ریش می گذاشت و پای بندی باور نکردنی ای به دین داشت. تخصص اصلی اش کار با مداد رنگی بود و تصویرگری کتاب وخصوصا کتاب کودک می کرد ؛ هر از گاهی نمایشگاهی هم می گذاشت(چند هفته پیش به یاد گذشته ما را هم رسما با کارت دعوت، دعوت کرد و در کمال شرمندگی نرفتیم!).نکته ی مهم و دوست داشتنی این آدم در سادگی اش بود، این که نه خود را ونگوگ یا دالی می دانست (که البته زیبا و بداهه می کشید)ونه ظاهرش را مثل این دانشکده هنری ها(با عرض پوزش از آدم های درست وحسابی این دیار)می کرد و حتی نظر ما و چند تای دیگر از دوستانمان را که بیشتر دور و برش بودیم در باره ی نقاشی هایی که برای کتاب ها می کشید می پرسید(دقت کنید که ما اول راهنمایی بودیم!).
خلاصه این که این معلم ما که بعدا شد دوستمان و حالا هم همین نزدیکی ها شرکتی دارد و همیشه ما احوال پرس او و او احوال پرس ماست، اولین جرقه ی عشق ما به هنر بود(که البته در این سال ها چیزی جز به به و چه چه کردن در برابر آثار مختلف هنری چیزی از آن نمانده!)
اما معلم هنر دوم ما فردی است که یادش، باعث شد این همه حرف بزنم (البته اتیست هنوز هم کم گو است!) روز اولی که آمد یک ساعت فریاد زد از این که روح هنر را در کودکان ما می کشند و نمی گذارند ابتکار در بچه بماند و هزار فریاد دیگر از این ها ...و داد این که کودکان من دیگر نگران نباشید، من آمده ام هنر فروخفته در شما را بیدار کنم...می دانید شاهدمثال هر بخش از گفته هایش داستانی بود از کودکی خودش (که شاید همین داستان در ضمیر ناخداگاهش مانده بود و کمپلکسی شده بود برای روحش!). معلمش در کودکی او را به خاطر این که سیب را آبی کشیده بود از کلاس بیرون انداخته بود. اولش ما خوشحال بودیم که معلمان ادم حسابی است و آمده است که هنر فروکوفته ی ما را مجال پرواز دهد(عین سخن استاد!) اما چه قدر فاصله است بین عمل و حرف. استاد فی الوواقع فردی عصبی بود که نمی فهمید با بچه در آن سن این طوری دعوا نمی کنند آن هم در مدرسه ما که همه هم را می شناسند و کسی از گل نازک تر به کسی نمی گفت(اسمش را بگذارید لوس بودیم یا هر چه می خواهید ولی به جرات می گویم بهترین مدرسه ی تهران بودیم و هستیم و هنوز بعد این همه سال همه مان از بچه ها تا مدیران دور هم جمع می شویم(مثل همین دیشب!)این را گفتم فکر نکنید مدرسه ما از این الکی هاش بود!D:) یا کسی که می گوید سیب را مربع بکشید و روحتان را پرواز دهید به بچه ی سیزده ساله نمی گوید تو استعداد نداری و به بغل دستی اش بگوید واااای تو فوق العاده ای ... و دیگر از هر انسانی بعید است که وقتی از قیافه ی کسی خوشش نمی آید از کلاس بندازدش بیرون یا نمفهمد که: برادر دموکرات ، مگر قرار است همه کلاژ دوست داشته باشند، یا بچه ای که عاشق رنگ است از نقاشی با روان نویس بدش می آید و...
البته هیچ کدام از این بالایی ها در مورد من نبود و اتیست تنها شاهدی بود بر تاریخ که آدم کوتوله های فرهنگ و هنر چه خود را بزرگ می پندارند!
این ها که گفتم اصل دلیل تنفر من از این آدم نبود...اصلش داستان گالری دومی بود که این آدم ما را دعوت کرد که برویم و ببینیم که در مورد این معلم هم ما از سوگلی ها بودیم. دفعه ی اول گالری اش در گالری نیاوران برگزار شد(جایی که بعدا که بزرگ شدیم شد پاتوقمان) ، کارهای خودش بود و همسرش که البته به راحتی فرق بود بین او و همسرش، می توانستید با دیدن دو کار اول بگویید کدام مال اوست و کدام مال همسرش، از مال او هیچ نمی شد فهمید و از مال همسرش آدم خوشش می آمد. و خدا را شکر پدرم در مناظره ای چند دقیقه ای درباره ی این که آیا خودت می فهمی چه کشیده ای ؟ ما را متوجه ساخت معلمت خودش دقیقا نفهمیده که چه کشیده...
اول های بهمن بود که گفت می خواهیم موضوع را بکنیم اسب. سالی که می آمد سال اسب بود. همه صبح تا شب اسب می کشیدیم و او می دید و گاهی بد و خوبی می کرد و هر از چند گاهی یکی را می گذاشت در کیفش.
آخر اسفند برای بار دوم ما را دعوت کرد به نمایشگاهش، با موضوع اسب،کاری مشترک از چندین هنرمند. ولی این بار مشکل چیزی بیشتر از نا مفهوم بودن هنر این هنرمند بود. مشکل این بود که ما را با وقاحت به نمایشگاهی دعوت کرده بود که چند کار آن را از خودمان کش رفته بود؛ بله بنده چند تا از کارها را دیدم که کپی ای بود از کار دوستانم. به دوستان گفتم و بعد آنها که رفتند و دیدند تایید کردند که استاد اشتباها از کارهایی که با خود می برد خیلی ایده گرفته است!!!و دیگر خرابه های استاد هم در ذهن ما فروریخت. واین بار هم پدرم با جمله ای چهره ی خندان او را که آمده بود به بدرقه محو کرد:(می شه بگید اسب این تصویر کجاست؟ این کار شماست؟نه؟چه قدر قشنگه!)
دیگر کم کم خود استاد هم فهمید که از علاقه ی اولیه ی بین ما و او چیزی نمانده است. و آخرین بلا را سر ما آورد و مادیگر از دستش راحت شدیم؛او کلاس هنر را با تغییر ناگهانی ایدئولژی اش نسبت به هنر تبدیل کرد به تاریخ هنر، و ناگفته پیداست که بچه علاقه ای به شنیدن نحوه کشیدن نقاشی توسط انسان های نئاندرتال در دوران پارینه سنگی بر غارها ندارد!
این ها را گفتم محض یادآوری یادش که هنچ وقت از یاد من و دوستانمان نرفت به بهانه دیده شدن دوباره نامش در وبلاگی که گاه گاه می خوانم و یادآوری این نکته که دوست عزیزی که معلم می شوی : نپوش جامه ای را که اندزه ات نیست.معلمی جامه بزرگی است، بزرگ تر از چیزی که فکرش رو بکنی.
**اتیست دوباره تاکید می کنه که کم حرف می زنه، این بار پیش اومد.
**اتیست از این که دیگران بهش بگن آدم حسابی و بعد یک علامت تعجب بگذارند داخل پرانتز بدش می آد.
**کلا این که آدم بگه که" اصلا به من چه که ..."و "چرا از من نظر می خوای ؟"کار خوبی نیست.
**اتیست،درباره ی اتیست رو تصحیح می کنه: برای اتیست نظر هر کسی مهم نیست!و وقتی از کسی نظر می خواد یعنی او آدم جزو هرکسی نیست.
**اتیست از هر کسی که سریع جواب می ده متشکره.خیلی متشکره.