پنج نفرند. نشسته اند داخل یک 206 نوک مدادی. ماشین کنار خیابان نفت پارک و گفتگو در جریان است. " سمت راننده " مکررا تکرار می کند که این دادگاه نیست و فکر نکن که تو محکومی. اتیست داد می زند: " آره فعلا محکوم نیستی...فعلا مجرمی ...بعدا محکومت هم می کنیم." راننده می گوید : " ببین دوست عزیز ما فقط می خواهیم بگوییم ناراحتیم، خودت می دانی چرا ..."
اتیست دستش را می آورد بالا و از داخل تسبیحی که در دست دارد محکوم را نگاه می کند، بر می گردد طرف راننده تسبیح را جلو عقب می کند، گویی دارد با دوربین فیلم می گیرد. " گویی " نه... او دارد فیلم می گیرد از این لحظات. دارد ضبط می کند در ذهنش این لحظات را . این ها تاریخ اند. تاریخ زندگی او. مگر نه این که تاریخ را سرانجام ها می سازند؟ این لحظه ها هم سرانجام است. سرانجام یک دهه که تمام شد. تمام شد. یعنی اتیست می داند که از فردا صبح که بیدار می شود دیگر تنهاست. دیگر به کسی نمی تواند اعتماد کند. هیچ کس بی عقده نیست. هیچ کس آن قدر بی عقده نیست که نخواهد خودش را مطرح کند. هیچ کس آن قدر مهم نیست که بخواهی در موردش بهایی پرداخت کنی. دیگر هیچ کس مطرح نیست. همه ی این ها از بین دانه های تسبیح دیده می شد. از عصبانیت چهار نفر و محکوم که سعی می کرد آرام باشد، چون خدا با اوست، گرفته تا فرمایشی بودن دادگاه و این که آن ها رای هایشان را داده اند، رای گیریشان را کرده اند و رای را چند وقت است که دارند اجرا می کنند.