استاده داشت با آب و تاب شرح می داد که توی زبون برنامه نویسی نمی دونم چی چی که ده ساله منقرض شده، در موقع کامپایل فلان مشکل پیش میاد یا موقع لینک. من هم عقب کلاس خواب بودم. این خواب که می گویم یک نشئگی خاصی است، هم می بینی و هم می شنوی ولی ریلکسی، بین خواب و بیدار یک چیزی است که فقط پنجشنبه ها سر کلاس طراحی زبان می شه تجربه اش کرد، حتی با خوابیدن سر بقیه کلاس ها هم فرق داره.
آره...بعد یکهو چشمم افتاد به موهای فرفری دختره که ردیف جلویی نشسته بود و داشت با دقت خاصی به استاد نگاه می کرد چه طور این همه وقت بهش دقت نکرده بودم، پوست تیره ولی از آن ها که دوست داشتنی اند...رنگ شیرشکلات داغ که از رویش بخار بلند می شود، چشم های مشکی، معنای واقعی چشم آهو و موهایش که فر بود و لرزان...
بعد کاش این کلاس لعنتی همین الان تمام می شد...من بودم و او و دیوار های کلاس و البته صندلی ها...می نشستیم حرف می زدیم و بعد یک لحظه من فراموش می کردم هرچه که محافظه کاری در وجودم هست، هر چه ترس است و می افتاد آن اتفاق . چند دقیقه گذشت و من صدها روش مختلف را برای روی دادن اتفاق در ذهن گذراندم. دیگر نمی شد تحمل کرد...
-کسی می دونه چرا موقع کامپایل بهتر از لینکه؟
من می شنوم ولی نمی فهمم...من استاد را نگاه نمی کنم، دختر ردیف جلویی را نگاه می کنم...و آرام می گویم : همون قضیه ی مولتی پراگرمر دیگه...
استاد لبخند می زنه ومی گه : یکی داره درست می گه ...؟
من این بار آرام تر همان قبلی را تکرار می کنم و به موهای رقصنده دختر بر صورتش نگاه می کنم و استاد می گوید : آفرین و آفرین را سه چهار بار تکرار می کند و من آن صحنه را در ذهن هزار بار تکرار می کنم و او راه می افتد به طرف لیستش تا علامتی بگذارد تا آخر ترم حال اساسی به ما بدهد...و من هنوز به چشم های مشکی اش نگاه می کنم و فکر می کنم چه طور باید این فاصله نیم متری را دو ساعت دیگر تحمل کنم....
آره...بعد یکهو چشمم افتاد به موهای فرفری دختره که ردیف جلویی نشسته بود و داشت با دقت خاصی به استاد نگاه می کرد چه طور این همه وقت بهش دقت نکرده بودم، پوست تیره ولی از آن ها که دوست داشتنی اند...رنگ شیرشکلات داغ که از رویش بخار بلند می شود، چشم های مشکی، معنای واقعی چشم آهو و موهایش که فر بود و لرزان...
بعد کاش این کلاس لعنتی همین الان تمام می شد...من بودم و او و دیوار های کلاس و البته صندلی ها...می نشستیم حرف می زدیم و بعد یک لحظه من فراموش می کردم هرچه که محافظه کاری در وجودم هست، هر چه ترس است و می افتاد آن اتفاق . چند دقیقه گذشت و من صدها روش مختلف را برای روی دادن اتفاق در ذهن گذراندم. دیگر نمی شد تحمل کرد...
-کسی می دونه چرا موقع کامپایل بهتر از لینکه؟
من می شنوم ولی نمی فهمم...من استاد را نگاه نمی کنم، دختر ردیف جلویی را نگاه می کنم...و آرام می گویم : همون قضیه ی مولتی پراگرمر دیگه...
استاد لبخند می زنه ومی گه : یکی داره درست می گه ...؟
من این بار آرام تر همان قبلی را تکرار می کنم و به موهای رقصنده دختر بر صورتش نگاه می کنم و استاد می گوید : آفرین و آفرین را سه چهار بار تکرار می کند و من آن صحنه را در ذهن هزار بار تکرار می کنم و او راه می افتد به طرف لیستش تا علامتی بگذارد تا آخر ترم حال اساسی به ما بدهد...و من هنوز به چشم های مشکی اش نگاه می کنم و فکر می کنم چه طور باید این فاصله نیم متری را دو ساعت دیگر تحمل کنم....