آیا به راستی دنیا این قدر پیچیده است؟!
<<فانتزی چیست؟ ریدن همزمان است به گذشته و آینده. زندگی چیست؟ موجود لاغریست که پس از ختنهکردن گذشته و آینده، از زیر پتو به ما نگاه میکند. حال چیست؟ حال وجود ندارد. اگر انگشت بکنیم توی چرخ گوشت، تبدیل شدنش به گوشت چرخکرده، فارغ از زمان، محتوم است. آن انگشت به تاریخ و به برنامهی «بچهها مواظب باشید» میپیوندد و هیچ حالی هم این وسط وجود ندارد. هرچیزی یا اتفاق افتاده یا اتفاق خواهد افتاد یا ما سرخوشانه دربارهاش در حال رویاپردازی هستیم. زندگی رویا نیست. فانتزی است. رویا مهم نیست. پردازیدن مهم است. باید رید.>>
معلم زیستی بود سال اول دبیرستان یا دوم یا اصلا یادم نمی آید...اصلا فرقی هم نمی کند...آره معلم زیستی بود خیلی قبلا ،البته اون هنوز هست ولی دیگر معلم زیست من نیست پس می شه گفت: معلم زیستی بود که شاد بود،شاید هم کمی دیوانه بود،بنده خدا کمی قاطی کرده بود.آدم حسابی بود ،البه هنوزهم می گویندکه هست ولی چون دیگر ما ندیدمش پس باز هم ماضی می گوییم که در این ساعات اولیه ی این ماه عزیز که می توانست دیروز شروع شود ولی خواستند که از فردا شروع شود دروغ نگفته باشیم، این بنده خدا یعنی همون معلم زیسته که تقریبا آدم حسابی بود ، می اومد سر کلاس و شروع می کرد در باره ی فوتبال دیشب حرف می زد و این که دیروز توی اون مرکز تحقیقاتی که کار می کرد چه اتفاق جالبی افتاده و این که تحقیقات کند پیش می رود یا دیروز کسی را فرستاند و هرچه فکر کردیم به این نتیجه رسیدیم که هیچ راهی برایش نیست جز مردن.بعد کمی درس می داد .درس دادن او یعنی تعریف کردن یک داستان با چند تا مثال عملی و عکس هایی که خودش گرفته بود و آخر درس هم با چند انتقاد سازنده به تیم ملی درس را تمام می کرد و شروع می کرد به این که اگر فلان تیم این طوری برود توی زمین بهتر است و چهار سه سه دیگر این روزها جواب نمی دهدو ...
احتمالا الان شما منتظرید که خوب چه نکته ای است در این معلم زیست ؟البته الان شما را با یکی دیگر از خفایای وجودی او آشنا می کنم تا بدانید کنت اُتیست شما ،همین طوری الکی چیزی تعریف نمی کند.
بله داشتم می گفتم که این بنده ی خدا انسان شادی بود، این شاد آن شاد نیست ،یک چیزی توی مایه های سرخوش و اینا است ،اما روزی ما با چیزی در وجود او آشنا شدیم که باعث شد ما (این ما یعنی کنت اتیست نه همه !)به او ایمان بیاوریم .این انسان شاد با چهره ای تفکرناک وارد کلاس شد و کیفش را تکیه داد به دیوار و با دستی بر جیب و دستی گچ به دست بزرگ بر روی تخته نوشت :
چهان بس ناجوانمردانه تخمی است.
بعد نشست روی میز دستش را گذاشت زیر چانه اش و ما را باز هم تفکرناک نگاه کرد.و ما هم دیگر در مقابل چنین فلسفه ی قوی ای حرفی برای گفتن نداشتیم .البته او ادله ی محکمی داشت که در بیست دقیقه و سه کلمه بیان کرد .خلاصه ی اون بیست دقیقه:
همتون یه مش آدم تخمی هستین ،مثله بابا تون و مامانتون.(در این لحظه نفس ها در سینه حبس شد!)همتون از تخم های باباتون به دنیا اومدین که البته این وسط تخمک های مامانتون هم زیاد بی تاثیر نبوده. بعد تا می خواین بگین یه چیزی الکیه می گین تخمیه...خوب این طوری که خودت از همه چی بیخود تری!
از این قضیه بگذریم توی هر چیزه این دنیا نیگا کنی به تخمی بودنش پی می بری .تو چی می خوری ؟یه غذای تخمی ، تو چی می پوشی ؟ یه لباس تخمی ، تو برای چی کار می کنی برای داشتن یه شب تخمی و ...
و گفت و گفت و گفت تا رسید به : تو برای چی فوتبال نیگا می کنی ؟برای دیدن یک بازی تخمی ؟ نه عزیزم من یه فوتبال درست حسابی می خوام نه مثل این بازیه دیشب مسخره با اون مربی احمق که تیم رو چهار سه دو یک ریخته توی زمین . بچه ی چهار ساله ی من بهتر این تیم لعنتی رو کچ می کرد ....(یادم نیست از کی ولی ایران از از یه تیم عربی باخته بود)
اون سه کلمه هم که مهم تر از دلایل قوی قبلی بود این بود که :نظر مخالفی هست؟که البته شرط عقل است که در مقابل معلمی که چشمهایش قرمز است و عصبی است و تیمش باخته است مخالفتی نکنی.
آره ولی اون لحظاتی که این برادرمون توی خلصه بود حرف مهمی زده بود که بعداً وفتی من بیگانه ی کامو رو خوندم بهش ایمان اوردم.می دونی اون جایی که زن عربه به مرده می گه بیا و با من ازدواج کن و مرد میگه برای من فرقی نمی کنه ...زنه می گه یعنی با من ازدواج می کنی ؟و مرده می گه آره ،من که برام فرقی نداره .تو هم که می خوای خوب می کنیم .(خیلی نقل به مضمون ...چون خیلی وقت پیش خوندم هیچ جزئیاتی ازش یادم نمیاد)
می دونی زندگی خیلی تخمیه این یعنی این که برای بدی هاش خودت رو ناراحت نکن ،برای بدی یا خوبیش نگرد دنبال یه فلسفه ،وقتت رو با یک فیلسوف که چون استعداد هیچ کاری رو نداشته ،فیلسوف شده تلف نکن و تنها اون کاری رو بکن که دوست داری ، با اون کس باش که راحتی و...می تونی اسم یه چیزیایی رو بزاری ارزش و بعد وقتت رو تلف کنی باهاش ...می تونی بعدا خوشحال باشی با اون چیزا وقتت رو تلف کردی ولی مهم اینه که خوشحال باشی...این نوشته زیاد به اون نوشته ی بالا که ازموسیس بود ربط نداشت ولی خوب...بعد هم من اتیستم و الان هم سه و نیم شب پس انتظار نوشته ی بهتری نداشته باشید .
دست بردار از این معرکه ی سربه سری پای بگذار به اون راهی که توش بهتری که فقط حس کنی بهتری که فقط حس کنی بهتری...