مرد غرق در خون پایین پله ها افتاده بود و مردم از پشت نوار زرد که دور او کشیده شده بود سرک می کشیدند تا جسد مرد را ببینند. بازرس از زیر نوار رد شد و رسید بالای جسد . همکارجوانش گفت : از بالای پله ها هلش داده اند ، قاتل خیلی قوی بوده که چنین آدمی را تونسته پرت کنه. بازرس نشست و جسد را کمی وارسی کرد. اشک در چشمش جمع شد . قاتل را می شناخت . جای دست ها ...جای دست ها برایش آشنا بود...این روز ها همه جا این جای دست ها بودند...
بازرس بلند شد و آرام به طرف نوار زرد راه افتاد. از زیر نوار که رد می شد فریاد زد :این پرونده مختومه است .بگویید خودکشی کرده است. همکارش دوید به طرفش و گفت :اما واضحه که قتله... بازرس فریاد زد : دوست عزیز قاتل کله گنده تر از اونه که ما باهاش در بیفتیم ...خیلی گنده تر ...جوان خشکش زد و بازرس راهش را ادامه داد...بازرس پیر دیگر جای دست های خدا را می شناخت.