پرده اول:
یه اتاق سه در دو روی پشت بام .... . داخل اتاق یک میز چهل در هفتاد است که روی آن یک کامپیوتر و یک پرینتر و البته سه لپ تاب که به زور روی میز جا داده شده است. ما پشت میز نشسته ایم، خسته از کار بی جیره و مواجب. لپ تاب را بر می داریم و می گذاریم روی پایمان و پایمان را به جایش می گذاریم روی میز. آه بلندی می کشیم و می گوییم:" من که دیگه نمی تونم کار کنم...می رم خونه...الان هفت تیر هم دعوا شروع می شه ..."
رابینسون کروزو از پشت لپ تابش سرش را بلند می کند و می گوید...احداقل "مدش" رو درست کن بعد برو...نکنه می خوای بری دعوا؟"
اینجاست که وجدانم درد می گیرد. می گویم :"من را می بینی که این قدر زر می زنم...تمام دو هفته گذشته را خانه خوابیدم...من را می بینی که این قدر تحلیل می کنم و ادعا دارم که تاریخ را آنقدر خوانده ام که پیش بینی می کنم و سرش می ایستم؟من را می بینی که همه را بی فرهنگ می دانم و خودم را پدر مدنیت...حتی الله اکبر هم نگفتم...مرا می بینی که خودم را روشنفکر می دانم و خاتمی را ترسو؟ تمام این مدت همه چیز را از اینترنت دنبال کردم و شب تحلیل کردم و برای این و اون داستان گفتم...حتی امید هم ندادم...هیچ کاری نکردم...نه دارم فرار می کنم...اینا الان شروع کنند یه ساعت دیگه به ونک هم می رسه...میرداماد هم که رو شاخشه...اگر بد شانس باشم به شریعتی هم می رسه..."
آن یکی از پشت میز بلند می شود و بلند و با خنده می گوید:"چی می گه؟" و "ی" ی "چی " را می کشد ...
رابینسون کروزو با استیل خاص خودش دستش را آرام داخل موهایش کشید و گفت: " چون کارت درسته ...چون زیاد می دونی حماقت نمی کنی...چون تاریخ رو خوب بلدی تکرارش نمی کنی..."
پرده دوم:
یک بار یکی از این جماعتی که مردم را می زنند برایم داشت درباره " ایمان به خدا"صحبت می کرد.وسطش برایم یک مثال زد,گفت یک بار جایی بودم مثل صحنه جنگ ((بخوانید کوی)) ما راه افتادیم به طرف جلو...یکهو دیدیم زمین داره تکون می خوره...دیدم گرد و خاک بلند شده و جمعیت عظیمی داره به طرف ما میاد...ترس برم داشت، پاهام سست شد...دو سه نفر از ما هفت هشت نفر به طرف عقب فرار کردند. بقیه هم نمی دانستیم باید چه کاری بکنیم...پیش خودم گفتم خدایا! تو کمک کن ...نه برای این که پیروز شویم...برای این که حداقل جلوی خودمون رو سفید شیم...این همه یک عمر روی خودمون کار کردیم و ادعا کردیم که نترسیم و بعد هر زیارت عاشورا از خدا طلب شهادت کردیم...حالا که وقت عمله اگه یک قدم به عقب برداریم یعنی یک عمر هیچ کاری نکردیم...
یک دقیقه بعد اونا به ما رسیدن...خودی بودن! سجده شکر کردم که خدایا! شکرت که اصلا بدنم از کار افتاده بود، اگر عقب رفته بودم باید چی کار می کردم؟
ببین این یعنی این قدر باید روی خودت کار کنی که ایمان داشته باشی...یعنی هرچی بکنی کم کردی....

نتیجه راوی:
جدا از این که چه کسی راست می گوید و این که اصلا دعوا سر چیست؟ اصلا باید قاطی این بازی ها شد یا نه ...یا اصلا می گذارند که قاطی دعوا نشوی؟...این دو تا داستان را گفتم تا دو تا قشر آدم ها یی که دور برتان می بینید را برایتان گفته باشم، تا ببینید که با کی سروکار دارید...
من یک مورد رو با اعتقاد راسخ بیان می کنم: برنده هر دعوا "ایمان" است. آن ها که با آدم های مذهبی سرو کار نداشته اند ((بنده با این جماعت زندگی کرده می کنم و حتی خودم هم در خیلی موارد شبیه آنها ام)) به این ایمان می گویند "لجبازی" . اگر روشنفکرید و ادعا می کنید که نمی خواهید که دعوا کنید و می خواهید با حرف زدن مشکل را حل کنید، سعی کنید طرف مقابل را درک کنید. اسمش را نگذارید" تحجر" و صورت مسئله را پاک کنید. همین فردی که در پرده دوم شرحش را گفتم به اندازه موهای بنده کتاب خوانده است، پس اگر آن طرف خطی است که شما این طرفش ایستاده اید، دلیل دارد، دلیلش برایش محترم است، باید برای شما هم محترم باشد. یادتان باشد همیشه ایمانی که در طرف مقابل می بینید از آسمان نیامده، دلیل دارد.
اتفاق خوب آن که آدم های این طوری را اگر قانع کنید آن وقت یک طرفدار دارید که می توانید روی او حساب کنید و نه طرفداری مثل پرده اول!!